29

29

Behaaffarin

کل دکوراسیون خونه با رنگ های نود و خنثی بود.

چیزی که من عاشقش بودم.. ولی آرش فقط سیاه و سفید دوست داشت.

حتی حسرت خریدن یه دونه مبل کرم یا طوسی به دلم مونده بود..

لعنتی، چرا هنوز داشتم به آرش فکر میکردم.. چرا هنوز توی همه لحظاتم هست..

بالاخره امیر این سکوتی که بیش از حد طولانی شده بود رو شکست و در حالی که چمدونم رو به سمت یکی از اتاق ها میبرد گفت:

-      اگه بگم اینجا اتاق مهمونه دروغ گفتم. همیشه دوست داشتما اینو تبدیل به اتاق مهمون کنم، ولی مهمونی برام نمیومد. حالا که تو اومدی استارتش رو میزنیم. برات ملحفه تمیز گذاشتم که اگه خواستی استراحت کنی.

بعدش حمام و سرویس بهداشتی رو بهم نشون داد.

در نهایت هم گفت توی یخچال همه چی هست و تهدیدم کرد:

-      برنگردم ببینم دست به هیچی نزدیا. یه چیزی بخور بهی

همینجور که داشت کتش رو میپوشید با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:

-      زیر چشمات گود افتاده..

کمی مکث کرد و ادامه داد:

-      نمیدونم اصلا میخواستی اینجا بمونی یا نه. امیدوارم این حرکت من رو به حساب بی ملاحظگیم نذاری. اما حتی اگه میخوای بری یه جای دیگه، اگه میخوای بری خونه خودتون، صبر کن تا من برگردم. باشه؟

سرم رو تکون دادم..

خداحافظی کرد و گفت نهایتا تا ساعت 2 برمیگرده.

وقتی در رو بست یه دفعه با یه حجم زیادی از تنهایی روبرو شدم..

از ته دل آرزو کردم کاش تنهام نذاشته بود..

مانتو و شالم رو درآوردم و روی تخت دراز کشیدم

دلم میخواست صدسال بخوابم که حرف امیر یادم اومد: زیر چشمات گود افتاده

دوست نداشتم توی چشم اون هم یه دختر شکست خورده به نظر بیام.

تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم تا پف صورت و چشمام کمتر شه..

لباس هام رو برداشتم و به سمت حمام رفتم.

سریع دوش گرفتم و لباس هام رو پوشیدم.

توی حمام به ذهنم رسیده بود برای تشکر از محبتش، ناهار بپزم و نمیخواستم زمان رو از دست بدم.

من هیچوقت آشپزی رو دوست نداشتم. نمیدونستم امیر یادشه یا نه، اما اگه هنوزم به خاطر داشت، حتما سورپرایز میشد.

محتویات فریزر و یخچال و سوپرش رو چک کردم. میتونستم لازانیا بپزم

هم غذایی بود که خیلی خوب درستش میکردم، هم طولانی بود و سرگرمم میکرد تا زمان بگذره، هم خودم خیلی دوست داشتم.

دست به کار شدم.

چون به اشپزخونه ش آشنایی نداشتم و برای هر ادویه و قاشق و قابلمه و.. باید توی همه کابینت هارو میگشتم، دو ساعتی طول کشید.

ساعت نزدیکای 2 بود که امیر زنگ زد

تازه میخواستم لازانیا رو بذارم توی فر که پنیرش آب شه

با ذوقی که از من بعید بود جواب دادم.

فکر میکردم حتما نزدیک خونه س

دوست داشتم زودتر بیاد و ببینه براش نهار پختم.

اما ذوقم زیاد دووم نیاورد...


Report Page