29

29


رمان #دختر_بد


قسمت بیست و نهم

تماس رو قطع می کنم و با نفس عمیقی کیفم رو برمی دارم و از خونه بیرون می زنم. سعید و آذر قبل از من رفتن و با تردید از کاری که می کنم، سمت ماشین پارسا قدم برمی دارم. 

پیاده شده، امروز تیپی قهوه ای با کت بهاره داره و حسابی به چشم میاد. انگار براش روز مهمیه و با احترام در رو برام باز می کنه. کنارش می رسم و لبخند تحویلم می ده: سلام عزیزم.

دستم رو میگیره و پرمهر روی صندلی می نشونه. کمربندم رو می بنده و نامحسوس، گونه ام رو می بوسه و شیرین زبونی می کنه:

-عسل من چه طوره امروز؟

توجهاتش رو دوست دارم و از این که این طور هوام رو داره، همه ی فکر و خیالات از ذهنم پر می کشه و منم گونه اش رو می بوسم و از ته دل ابراز احساسات می کنم.

-تو رو ببینم و بد باشم؟ مگه ممکنه؟

با خنده سوار می شه و حرکت می کنیم. تمام مسیر دستم رو گرفته و برام از شرایط کاری جدیدم میگه.

-کارش راحته، مراجع هم کم داری، تازه دلنشین ترم هست، مدام مامانایی رو میبینی که شکماشون گرد و قلمبه اس با اون لی لی پوتی های تو شکمشون...

از تشبیهات قشنگش خنده ام می گیره و بهش تیکه میندازم.

-تو هم چه توهماتی داریا...

لباش رو تاب می ده و با خجالت می خنده:

-اوهوم؛ تصور کن ازدواج کنیم و بعد خودت...

برای این که ادامه نده، محکم به بازوش می کوبم و بلند می خنده.

دستم رو بین دستش نوازش می کنه و از توجهات نامحسوسش لذت می برم.

به درمانگاه می رسیم. یه درمانگاه شبانه روزی کوچیکه که به محله ی بومی نشین، نزدیکه و از قضا دو خیابون با دفتر ساختمونی ای که پارسا کار می کنه، فاصله داره.

همراه هم داخل میریم و به اتاق رییس راهنمایی می شیم. 

تعجب میکنم پارسا که خودش دوسال هم نمیشه که به جزیره اومده، چه طور این همه شناس و آشنا جور کرده که هر کاری دلش بخواد می تونه بکنه؟

رییس یه خانم مسنه که به گفته ی خودش مدام یه پاش تهرانه و یه پاش کیش! 

درمانگاه شامل دو طبقه و اتاقای مختلف برای تخصص های متفاوته و من مسئول بهداشت و تنظیم خانواده باید بشم!

اتاقم رو تحویل می گیرم. یه اتاق کوچیک حدود سی متری با دو تا تخت بیمار و لوازم چکاپ مادران باردار که در یک ردیف چیده شدند و میزی که رایانه ی کوچیک و چندتا دفتر روش قرار گرفته و کار من محدود به همین اتاق میشه و تمام...

خانم رییس اتاق رو تحویلم میده و باید منتظر بمونم تا مسئول پذیرش برای آموزش دفتر نویسی ها سراغم بیاد و با پارسا تو اتاق تنها می مونم.

پشت میز میشینم و پارسا هم همونطور که نگاهش اطراف اتاق می چرخه، لبه ی میز میشینه و نفس عمیق میکشه. احساس می کنم خیلی خوشحاله و وقتی بهم زل می زنه، منم حواسم رو به نگاهش میدم.

-جانم، چی شده؟ چرا اینطوری نیگا میکنی؟

لبخندش عمق می گیره و از ته دل زمزمه میکنه:

- مرسی که قبول کردی...

چپ چپ نگاش می کنم و براش عشوه میرم: 

-حالا بخشیدی دیگه؟

گونه ام می کشه و با ذوق حرف می زنه:

- از اولم بخشیده بودمت دیوونه، فقط می خواستم نزدیکم باشی که اگه مثل اون شب مشکلی برات پیش بیاد، زودتر بتونم خودمو بهت برسونم!

من چی فکر می کردم و فکر اون به چی بوده! خوشحال می خندم و اونم می خنده و دوباره ثابت میشینه و از جیب کتش جعبه ی کوچیکی رو بیرون می کشه.

-بهت گفتم برای اوردنت از خونه ی سعید هم فکری دارم؟

نگام به جعبه ایه که بیرون اورده و با سر به حرفش تایید میدم. جعبه رو باز می کنه و یه حلقه ی کوچیک و سفید و طلایی برام چشمک می زنه. مبهوت نگاهش می کنم و پارسا حرفش رو ادامه می ده:

-من و تو که اوکی ایم برای ازدواج، آخرشم هرطور بشه نظر بزرگترا رو جلب می کنیم. میشه این مدت قایمکی عقد کنیم؟ این طوری می تونی پیشم بمونی تا وقتی رضایت بزرگترا رو به دست بیاریم...

ذهنم از حرفاش پر میشه و بی اعتمادی اخیرش و جریان مادر هی تو ذهنم بزرگ و بزرگ تر میشه... حلقه رو به دستم برای گرفتن نزدیک تر میکنه و آروم خودم رو عقب می کشم. 

لبخند از صورتش میره و با گرفتگی می پرسه:

-چیه هیوا؟ نمی خوای؟

سعی می کنم به چشماش نگاه نندازم و سربه زیر و غرق در ترس و تردید و ابهام جوابش رو میدم.

-بهتره بعد از رضایت و حرفای بزرگترا این کار رو انجام بدیم. اگه به خونه ی سعید رضایت نداری، می تونم برم آپارتمان خودم... ولی این کار رو بذار بعد از حرفای بزرگترا... منم محدودیتای خودمو دارم...


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page