289

289


با ترس بلند گفتم 

- بابا ... 

بابا برگشت سمتمو به دروغ گفتم

- مامان کارت داره

سری تکون داد اما باز برگشت سمت اون اتاق

درو باز کردو رفت تو 

اما برقو روشن نکرد

سریع رفتمو سمتش دیدم چیزیو برداشت از رو کنسول اتاقو اومد بیرون 

مکبایلش و شارژرش بود 

برگشت سمت پذیرایی و گفت 

- پریز اتاق ما خرابه ... 

از راهرو اتاق ها که خارج شد در اتاقو قفل کردم

نمیدونم تا چه حد بابا این اتاقو دیده

در نمای اول یه اتاق عادیه 

چیز خاصیم نداره

جز اینکه تخت خوابش حالت تخت خواب های عادی نیست 

وگرنه باقی اتاق فقط کمده

اگه کمد باز شه تابلو میشه 

وگرنه چیزی نیست که تابلو شه

برگشتم پیش سیاوش دیدم مشغول تلفنه 

کلیدو دادم بهشو برگشتم پذیرایی 

مامان نیم ساعتش تموم شدو بلند شد

با بابا داشتن آروم حرف میزدن

تا من اومدم حرفشونو قطع کردنو مامان گفت بریم میز شام بچینیم 

سیاوش برای شام اومد سر میز و همه با بحث های عادی شام خوردیم 

بعد شام سباوش جلو تلویزیون نشستو زد اخبار 

بابا هم پیشش نشستو یکم حرف اقتصادی میزدن

مامان رفت بخوابه

منم رفتم پاهاشو ماساژ بدم 

داشتم با مامان حرف میزدم که بابا اومدو منم از اتاقشون اومدم بیرون 

سیاوش هنوز جلو تلویزیون بود

رفتم پیشش و گفت 

- خوابیدن مامانت اینا 

- اوهوم ...

- خوبه ... بیا بغلم

- یه وقت میان بیرون خجالت میکشم 

با یه ابرو بالا پریده به من نگاه کردو گفت 

- از چی؟

- بریم اتاقمون

- میخوام باهات حرف بزنم 

- خب تو اتاق مگه نمیتونی حرف بزنی

- نه ... اونجا کار دیگه دارم باهات

اینو گفتو بهم چشمک زد

من هنوز تو ذوق داشتن سیاوش بورم

برا همین رفتم کنارش و تقریبا تو بغلش نشستم 

اما سیاوش بدون حرف یه دستش دور شونه ام نشستو دست دیگه اش رفت بین پام

سوالی نگاهش کردم که گفت

- اینجوری تمرکز میکنم

مشکوک نگاهش کردم 

اما خیلی جدی به تلویزیون خیره شد و گفت 

- آرام پدرت از من پرسید تو خونه دانشجوئیت هم میری یا همش اینجایی

لب گزیدمو سرمو پائین انداختم که خودش گفت 

- میدونی من اهل دروغ گفتن نیستم

- خب؟

- هیچی گفتم خودش هم بخواد من دوست ندارم بره 

به سیاوش نگاه کردم که گفت 

- بابات یکم ناراحت شد 

- حق داره دیگه 

سیاوش همچنان خیره به تلویزیون بودو گفت 

- نمیدونم اما من گفتم ... اگه خیالشون راحت تر میشه میتونم عروسیو زودتر بگیرم 

انگ به سیاوش نگاه کردم

بلاخره از تلویزیون چشم برداشت 

به من نگاه کرد که گفتم

- سیاوش ما الان یه ماه نشده عقد کردیم داری حرف عروسی میزنی؟

گره افتاد بین ابروهاشو گفت

Report Page