289

289


289

نیما امیسارو بلند کردو گفت

- بریم بهمون میخندن. دیگه از این کار بر نیایم چه مدر و مادری هستیم

با استرس گفتم

- نیما... امیسا آلرژی داره گرده گل الان حالشو بد میکنه عجله کن .

نیما نفسشو با نرص بیرون دادو برگشتیم سمت ماشین 

تمام مسیر با ایسا صحبت که گل رو در بیا 

روشو برمیگردوند و توجه نمیکرد

یه شاخه هم قد خودش از دهنش آویزون بود بیرون 

دلم میخواست گریه کنم

سوار ماشین شدیم و نیما گفت

- بزار یه کاری کنیم گریه کنه دهنش باز شه

عصبانی گفتم

- اگه غورت داد بعد گریه کرد چی ؟

- حالا غورت بده گله دیگه

- خودت گفتی خفه میشه 

نیما بی عصبی گفت

- لعنتی آخه بچه اونهمه گل چطور کردی تو دهنت 

حرف منم بود 

اون گل به اون بزرگی چطور خورد آخه 

نیما راه افتاد

از رو نقشه نزدیک ترین کلینیک کودکان پیدا کرد

بلاخره رسیدیم و بدو رفتیم داخل

قسمت اوژانس

تا مارو دیدن و اون شاخه بزرگو دیدن راهنمایی کردن سمت یه راهرو 

نیما زیر لب گفت

- همه بهمون میخندن

در راهرو باز کردو وارد شدیم 

با دیدن جماعتی که نشسته بودن ابروهام بالا پرید

کلی بچه بغل نشسته بودن

یکی انگشتش تو قوری بود

یکی کله اش تو یه ظرف بود

یکی یه تیوپ دورش گیر کرده بود

هر کس یه حالت خنده دار بود

لپمو گاز گرفتم تا نخندم

امیسا همچنان دهنش قفل بود

با نیما آروم رفتیم داخل و نیما زیر لب گفت

- نخندیا بنفشه یه وقت سرمون میاد

ببشتر لپمو گاز گزفتمو گفتم

- تو هم نخند .

با هم رفتیم از مذیرش نوبت گرفتیمو منتظر نشستیم

هرچند دقیقه یه نفر دیگه میومد داخل و یه وضعیت خنده دار دیگه .

بلاخره رفتیم داخل 

نیما برای دکتر داشت توضیح میداد چی شده و امیسا آلرژی داره 

دکتر هم خیلی ریلکس بود

از کشو میزش یه آبنبات چوبی بیرون آورد که رنگی رنگی و مثل گل ها خوشرنگ و لعاب بود

رو به امیسا گرفتو بازش کرد

تا برد سمت دهن امیسا ! امیسا دهنشو باز کرد

دکتر گلو سریع از دهنش خارج کردو تو دهن امیسا اسپری زد 

امیسا خواست بزنه زیر گریه که آبنبات چوبی دادیم بهش و سریع آروم شد

نمیدونستم بخندم یا گریه کنم از کار این بچه

دکتر برای آلرژی احتمالی امیسا یه قرص نوشت و گفت اینجا عادیه این اتفاق. اومدیم بیرون که دیدیم یه بچه با یه گل گنده تر از امیسا تو دهنش تو راهرو نشسته خاک و ریشه از ساقه گله آویزونه

لبمو گاز گرفتم نخندم و زود اوندیم بیرون

تا رسیدیم به خیابون دوتایی زدیم زیر خنده 

نیما گفت 

- دیدی بقیه رو ؟

- آره این روزا برا ما دور نیست

نیما خندیدو گفت

- دختر منه . از این کارا نمیکنه .همین حرکتشم مربوط به بخشی بود که به تو رفته

چشم چرخوندمو گفتم 

- والا این بچه کپی برابر اصل توئه جز رنگ موهاش چیش به من رفته ؟

سوار ماشین شدم

نیما خواست جواب بده که گوشیش زنگ خورد

داشت کمربند صندلی امیسا رو میبست

برای همین گوشیو داد به منو گفت 

- ببین کیه 

شماره سیو نبود

جواب دادم

اما تا گفتم الو ، قطع کرد

سلتم خوشگلای بنفشم . میشه این پیامو بخونین 😍😘💕🔞🔞🔞👇

نفسمو با حرص بیرون دادم . دختره احمق! چی فکر کرد؟ که این بدن آسیب پذیرش چقدر توان داره؟ فکر میکرد از زیر یه شیطان واقعی سالم میاد بیرون ؟ اگه من نمیرسیدم ! فقط اگه من نمیرسیدم ...

گوشه ملحفه رو گرفتم تا کامل بکشم رو بدن لختش. نمیخواستم این سر شونه های لخت تمرکزمو بهم بزنه.

اما دستم مماس بدنش قفل شد 

این چه حسی بود درونم ؟ 

هیجان؟ تحریک شدن ؟ یا ... لعنتی ...

دست هام به جای اینکه ملحفه رو از سر شونه هاش بالا بده اونو به سمت پائین کشید 

بازوهای لختش و بخشی از سینه هاش در معرض دیدم بود 

رو بازوش و سینه اش جای کبودی بود . بدنم دیگه حرف منو نمیخوند

بی اراده خم شدم 

نرم رو کبودی بازوش رو بوسیدم ...

لعنت... لعنت ... لعنت به من .

میدونستم اشتباه کردم

اما دیگه دیر شده بود

از تماس لب هام با بازو ساتی انگار بخشی درونم فرو ریخت و اراده ام از بین رفت 

میدونم... میدونم ساتی تو دست من هم دووم نمیاره . اما دیگه کسی نیست که نجاتش بده . اینجا من بودم و خودش ... منی که برای اولین بار بعد اینهمه سال احساسات درونم بیدار شده بود . اینبار روی سینه اش خم شدم ...


پارت واقعی از بخش آتی رمان #کوازار. یه عاشقانه داغ و راز آلود. بدون سانسور . مناسب بزرگسالان .

همه قسمت های این رمان رو با هشتک #کوازار تو کانال پیدا کنید. اینم لینک دسترسی به قسمت اول 👇

https://t.me/panjrekhiyal/93015

Report Page