289

289


چند دقیقه ای گذشت تا خواهرش برگشت و گفت:

- به آفرین جان، میخواد شمارو ببینه

سری تکون دادم و بلند شدم

آرش با صدای بلند پوف کرد

بی ادبانه بود

نگاشم نکردم

از این پررو بودنش حرصم میگرفت

خواهر امیر کمی بهم نزدیک شد و آروم گفت:

- یکم هذیون میگه. اثر داروی بی هوشیه. طبیعیه

گیج سری تکون دادم و د عوض لبخند مهربونی بهم زد

تقه ای به در اتاقش زدم و وارد شدم

چرخبد سمتم و صورتش بی حال بود

چشماش یه جوری بود شبیه آدمایی که مواد مصرف کردن

خندم گرفت

نشستم روی صندلی کنار تختش و پرسیدم:

- خوبی قهرمان؟

با یه لحن خنده داری گفت:

- پهلوون پنبه

خندیدم و گفتم:

- ولی نجاتش دادی امیر

دستم رو گرفت

زور زیادی نداشت

گرفتنش بیشتر شبیه لمس کردن بود

گفت:

- ولی تورو نتونستم نجات بدم

نفهمیدم منظورش رو

گفتم از چی؟

فقط نگام کرد و چیزی نگفت

یاد حرف خواهرش افتادم

«هذیون میگه»

پس منظورش این بود

دوباره گفت:

- دلم ابطال میخواد

بلند بلند خندیدم

من و امیر و نگار و آرش هروقت میخواستیم از هم دیگه شیرینی نمره ای، خریدی چیزی رو بدیم، آب طالبی میخریدیم.

وسط خنده گفتم:

- شیرینی چیته؟ عمل؟

بازم با به لحن مسخره گفت:

- زنده موووندن پهلوون پنبه

دوباره خندیدم

دیدنش توی این شرایط واقعا برام بامزه بود و حتی الانم که یادش میفتم خندم میگیره

وسط خنده هام در اتاق باز شد

فکر کردم حتما پرستار میخواد بیرونم کنه که آرش اومد تو و کفت:

- بیمارستانه ها. صدای خنده ت تا راهرو میاد

لبخند روی لبم ماسید و امیر با همون لحن گفت:

- یه خنده هم به این دختر روا نمیداری

ابروهای آرش بالا پرید

سریع رفتم سمتش و کفتم:

- اثر داروی بیهوشیه. هذیون میگه. خواهرش بهم گفت قبل اینکه بیام. منم به همین حالش میخندیدم

سری تکون داد و رفت پای تخت امیر

گفت:

- جون سالم به در بردیا

- به بهی گفتم. پهلوون پنبه شدم

من دوباره خندیدم

آرش نگام کرد

امیر باز گفت:

- بذا بخنده دیگه. اصلا کاش همیشه بخنده

یه دفعه تنم سرد شد

یاد جمله روی گل ها افتادم

گل هایی که فکر میکردم آرش خریده و گفته بود نخریده

امیدوار بودم آرش هم یاد همون نیفته

اما گره ای بین ابروهاش افتاد و پرسید:


Report Page