289

289

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۲۸۹

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫

دستمو گرفت و دنبال خودش کشوندم بیرون از اتاق....به حال خودم تاسف میخوردم....

پووووفی کردمو باخودم زمزمه کردم:

-چ چ چ....ملت دختر میارن ونه حال کنن من یه بچه جن آوردم هی هربار یه دردسر داره!

چرخید سمتم و با اون اخم بچگونه اش گفت:

-شنیدم چیگفتی!

واسه اینکه گیر نده گفتم:

-چیزی نگفتم!

-چرا یه چیزی گفتی  ...خودم میدونم...

-جون یاسی چیزی نگفتم....

-جون خودت....

اینو گفت و رفت سمت دستشویی...نگاهی به آب کف سرویس انداخت و گفت:

-این چرا اینجوری!؟

آخ اخ! دردسر جدید...با تاسف نگاهی به وضعیت پیش اومده انداختمو گفتم:

-این یکی دوروز خراب شده من وقت نکردم درستش کنم...حالا فردا یه کاریش میکنم...تو برو کارتو انجام بده...من خوابم میاد....

نگاهشو از اونجا برداشت و گفت:

-باشه ولی نریااااا....گولم نزنی....

با حرص گفتم:

-باشه باشه...همینجا میمونم....

رفتم و یه گوشه رو صندلی نشستم تا یاسمن کارشو انجام بده...

یه چند دقیقه بعد دوباره صدام زد تا مطمئن بشه هستم...خواستم جوابشو بدم ولی بعد منصرف شدم...بد نبود یکم اذیت بشه...بازم صدام زد...اما من هیچی نگفتم...نگران شد درحالی که صدای آب میومد و مشخص بود داره دستهاشو میشوره گفت:

-ایمان گور به گد شده کجایی!؟؟ مگه قرار نبود منتظر بمونی تا من کارمو انجام بدم...

بازم هیچی نگفتم و بجاش یه ضربه به میز زدم....که جیغش رفت هوا و بدو از سرویس خواست بیاد بیرون اما بخاطر خیس بودن زمین سر خورد و پخش همونجا شد....خودمم نگرانش شدم...فورا دویدم سمتش و گفتم:

-چیشدی یاسمن!؟ بابا مگه صدای میز هم ترس داره....میز بود...پامو زدم به میز...ای بابا....چیشدی....چیشدی عزیزم....

تمام هیکلش خیس شده بود...با بغض نگام کرد و گفت:

-خیلی بی تربیتی ..دوست ندارم....داعشی....برو اونور....

خواستم کمکش کنم اما جیغ زد و گفت:

-به من دست نزن....

رفتم عقب و گفتم:

-باشه باشه ...تو عصبی نشو....

به نهایت عصبانیت گفت:

-عصبی خودتی...من عصبی نیستم....عمدی منو ترسوندی...نامرد...

-یاسی من فقط پام خورد یه میز...

-دروغگو...دروغ میگی....

-باشه...حالا بزار کمکت کنم....

-نمیخوام...تو بهم دست نزن....داعشی‌‌‌با اون ریشت....

اعصابش خیلی داغون بود‌. خودش با کمک خودش بلند شد...تاسف بار نگاهی به لباسهاش انداخت و گفت:

-واااای...خیس شدم...هم پیرهنم هم شلوارکم ...همش تقصیر این داعشیه....حالا چیکار کنم.....!؟

نگاش کردمو گفتم:

-قیافشو ببین...عین بچه ها میمونه دختر گنده...حالا عب نداره...در بیار بزار یه گوشه خشک میشن....

سرشو بالا گرفت و گفت:

-نمیخوام...زودباش برو بالا واسم لباس بیار...

-بابا یاسمن سر جدت بیخیال...دربیار بزار یه گوشه خشک میشن تا صبح..

-اهوکی...پیش توی هیز لخت شم!؟؟؟

چپ چپ نگاش کردمو گفتم:

-من هیزم!؟؟؟؟

-بله تو میخواستی تو خواب سینه هامو بمالی!

عصبی شدم و گفتم:

-همچین میگی سینه انگار 85ان...واسه تو جوش نه سینه! هی سینه سینه میکنی واسه من....

قیافه اش تو لحظه عین یه بمب درحال انفجار شد..با یه حرکت سریع پیرهن خیسشو رو از تن درآورد و پرت کرد رو زمین و با اشاره به سینه هاش گفت:

-اینا جوشن....!؟

با شیطنت به سینه هاش نگاه کردم...نه دیگه ...قبلا جوش بودن اما الان که یکم وزنش رفته بود بالا دیگه نه...جوش نبود...دوتا هلوی سفید با نوک صورتی....

واسه اینکه دوباره هوایی نشم نگاهمو ازش گرفتم...از کنارش رد شدمو رفتم تو اتاق و گفتم:

-نمیخواد بری بالا...من کاریت ندارم....لباساتو بزار یه گوشه خشک بشن...

پتورو برداشتم و روی تشک دراز کشیدم تا یاسمن اگه خواست با خیال راحت لباساشو عوض کنه....

چند دقیقه بعد درحالی که فقط لباس زیرهاش تنش بودن اومد و زیر پتو دراز کشید....

آخه چه عذابی بالاتر از اینکه، اونی که دوسش داری لخت کنارت باشه اما تو نتونی بهش دست بزنی..

میخواستم بخوابم که گفت:

-ایمان!؟؟

آهسته گفتم:

-هان چیه!؟ باز چیشده!؟ من نه برات آب میارم نه میبرمت بقول خودت دشوری....

از پشت بهم چسبید...دستشو رو شکمم گذاشت ..نه...انگار این دختر کمر به نابودی من بدبخت انداخته بود....دستشو بالا برد و با نوازش ریشم گفت:

-نمیشه اینو بزنی!؟؟؟

-نه!

-چرا نمیزنی!؟

-چرا بزنم!؟

-من دلم یک عدد ایمان بدون ریش میخواد!

-اصلا بهش فکر هم نکن...

پاشو دور کمرم انداخت....خودش داشت کرم می ریخت...دستمو با لذت روی رون تپل و سفیدش کشیدم....لوس گفت:

-خب بزنش دیگه....یکمم بدون ریش باش...

-شاید یه روز زدم....

-واقعنی!؟

-آره....تاریخ دقیق نمیدمااا...ولی یه روز میزنم....

سرش رو آورد جلو و لبهامو بوسید...سینه هاش دقیقا چسبیده به گلوم بود...دیگه نتونستم تحمل کنم....دستاشو گرفتم درازش کردم و خیمه زدم رو تنش....

Report Page