286

286

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۲۸۶

💫🌸دخترحاج آقا🌸💫


با تعجب بهم خیره شد.

انگار داشت با نگاهش میگفت "من دقیقا واسه همین تو رو آوردم اینجا"....

اما من نمیخواستم به این زودی واسش تکراری بشم.

یعنی خودم تو اینترنت خوندم.میگفت نباید هرچی داریم رو یه روزه واسه نامزدمون رو کنیم....چون ممکنه واسش تکراری بشیم...تو کف باشه بهتره!

من اصلا دلم نمیخواست واسه ایمان تکراری بشم...نمیخواستم ازم سیر بشه و بعد یه مدت ولم کنه و بره با یکی دیگه....

با شیطنت بهش خیره شدم....دوباره پرسید:

-نمیخوای لباسات رو دربیاری!؟

ابروهامو بالا انداختم و جواب دادم:

-نووووچ!در نمیارم!

اخم کرد و گفت:

-دربیار بیینم دختر....

مثل خودش اخمو نگاش کردمو گفتم:

-تو خودت لباسات تنت بعد از من میخوای دربیارم!؟؟؟

فورا نیم خیز شد.اول تیشرت و بعد شلوارکش رو درآورد و بعد گفت:

-مشکل اگه لباسای من بود بفرما...درشون آوردم!

اینو گفت و کنارم دراز کشید....تاحالا ایمان رو تا این حد بدون سانسور ندیده بودم...ریز ریز خندیدم و کامل رفتم زیر پتو....

زد رو کله ام و گفت:

-رفتی اون زیر چرا!؟

بدون اینکه سرمو بیارم پایین گفتم:

-آخه تو خیلی لختی!

پوووفی کرد و گفت:

-این بچه بازیا چیه دختر...بیا بیرون....یاسمن میای بیرون یا خودم دست به کار بشم...

-بابا خب خجالت میکشم!

لبه ی پتو رو گرفت و با یه حرکت سریع از روم کشیدش پایین....نگاهم رو سینه ی پهنش ثابت موند...‌اخم کرد و پرسید:

-آخه این مسخره بازیا چیه!؟؟؟

لبهامو بهم فشار دادم....یکم نگاش کردم و بعد گفتم:

-میشه...میشه لباسامو در نیارم...میشه کار خاصی نکنیم!؟ من میخوام بخوابم....

اول چشمامو نگاه کرد بعد لبهامو بعد سینه هام و بعد‌.....

اینو به وضوح حس میکردم که بدجور درحال کنترل کردن خودش....که قبل از راضی کردن من بهم نزدیک نشه....آب دهنشو قورت داد و گفت:

-میخوای بخوابی!؟؟

سرمو تکون دادمو بدون اینکه دهنمو واکنم گفتم:

-اهووووم...

یه نفس عمیق کشید و بعد گفت:

-باشه...بخواب....

خوشحال رو راضی لبخند زدم و بعد چشمامو بستمو گفتم:

-اون چراغ رو هم ممنون میشم اگه خاموش کنی.....

-امر دیگه ای نیست...

پتورو کشبدم بالا و دوباره گفتم:

-راستی ایمان...من شب یکم‌..فقط یکم...یه ذره بدخوابم.....گفتم درجریان باشی....

چیزی نگفت...یعنی اگه هم گفت من نشنیدم.


*ایمان*


دست به کمر بالا سرش ایستادم و نگاهش کردم‌‌....دستی تو موهام کشیدم و به ناچار رفتم و کنارش دراز کشیدم...

نامرد! دیگه بدترین کاری که میتونست با من بکنه دقیقا همین بود....

پتو رو آوردم بالا....بوی خنکی موهاش گاهی قلقلکم میداد....هی میخواستم پتورو از روش بزارم کنار و یه لقمه چپش کنم اما هی جلوی خودمو میگرفتم.....

به پهلو و جهت مخالفش دراز کشیدم.هر چه کمتر نگاهش کنم کمتر اذیت میشدم....

سعی کردم‌بخوابم...هرچند که واقعا سخت بود.....چشمام کمکم داشت گرم میشد که صدای خوابالودش به گوشم رسید:

-ایماااان....

بدون اینکه بچرخم گفتم:

-هوووم....

-تشنمه پاشو واسم آب بیار....

-خودت برو‌...

-ایماااان...جون من‌‌‌‌‌....

عصبی پتو رو کنار زدم و بلند شدم.بدون اینکه چراغ رو روشن کنم رفتم تو آشپزخونه و براش یه لیوان آب آوردم.

کنارش نشستم و گفتم:

-پاشو...پاشو آب بخور.....دیگه منو بیدار نکنی امر و نهی کنی هاا...گرفتی !؟

چیزی نگفت....

خوابالود بیدار شد....یقه لباسش کج شده بود و سینه تپل و سفیدش افتاده بود بیرون...

یه لحظه خم شدم سمتش ولی بعد هر طور شده بود خودمو کنترل کردمو دوباره جهت مخالفش دراز کشیدم....

لعنت بر نفس دعوت به عمل بد!

لعنت به یاسمن که اینجوری منو آزار میداد....

Report Page