28

28


#رئیس_پردردسر 

#۲۸

سکوت طولانی شد

چند دقیقه گذشت

کامل لباس پوشیده بودن

بلاخره صدای قدم های مارگارت اومد

برگشتم به رفتنش نگاه کردم

لعنتی ...

کجا داری میری دختر ...


داستان از زبان مارگارت

قبل از اینکه پشیمون شم زدم از خونه بیرون

با هر قدم که میگرفتم قلبم انگار پاره پاره میشد 

به زور داشتم خودمو بیرون میکشیدم

همه چی یهو اتفاق افتاده بود

نیاز به زمان داشتم تا فکر کنم .سر در گم بودم

متئو تو رختخواب عالی بود

تمام احساسات منو برنگیخته کرده بود 

اما توقعات زیادی داشت

در برابر دختر های خوش هیکل دور متئو من قدرت مقابله نداشتم

ماشینم تو شرکت بود 

لعنتی

رفتم سر خیابون و یه تاکسی گرفتم 

هرگز انقدر سر در گم نبودم.

هنوز از تایم شرکت مونده بود

برای همین رفتم شرکت و پشت میزم‌نشستم

خیلی کار داشتم

اما یه ایمیل از سمت تئو لایت نویسنده مورد علاقه ام اومده بود

سریع بازش کردم.نوشته بود

- مارگارت عزیز، شجاع باش و به خودت باور داشته باش.

چند بار پیامشو خوندم

واقعا به چینین پیامی نیاز داشتم

اما کافی نبود

براش نوشتم

- من امروز شجاع بودم. اونم خیلی زیاد. با رئیسم خوابیدم و بکارتم بلاخره از بین رفت . خیلی توب بود این رابطه . مثل رویایی بود کا واقعی شده. اما بیشتر از این نمیتونم شجاع باشم. رئیسم از من اداما این رابطه رو خواست اما من جا زدم. من اون دختری که رئیسمو راضی کنه نیستم. میدونم وگه الان خودم نرم بعدا طرد میشم و باید برم و من دوست ندارم دلم بشکنه

نمیدونستم چرا دارگ این حرف هارو ررا تئو مینویسم

اون میتونست از حرف ها من سو استفاده کنه

با این نرفا منو تهدید کنه و ازم اخاذی کنه.

اما حس میگردم اگه این حرف هارو نگم قلبم منفجر میشه 

تئو به نظر یه زن مثل خودم میاومد

فقط بدون خجالت و ترس.

خواستم برم سر کارم اما تئو جواب داد

Report Page