28

28


#پارت۲۸

#قلبی‌برای‌عاشقی


بالاخره اومد اونم چه اومدنی با بالاتنه لخت اومده بود پایین نگاهمو ازش گرفته بودم 

تا حالا لخت هیچ مردیو جز احمد و ژیار ندیده بودم.


_صبحتون بخیر 

جوابی بهم نداد اخخخخ الهی بمیررری مرتیکه ی بیشعور 


_ امروز جلسه دارید 

با سر تایید کرد 

ایش حرف بزنه انگار میمیره 


_لباسامو برو اماده کن 

چیزی نگفتم و خواستم برم به اتاقم که صداش شنیده شد


_شنیدم بگی چشم 

حرصی دندونامو رو هم ساییدم 

_چرا باید بگم چشم؟!


_رئیستم

پوزخندی زدم 

_اوکی 

و بعد راه افتادم به طرف اتاقش یه کت و شلوار سرمه ایی به همراه پیرهن سفید رو تختش گذاشتم 


نگاهی به میزش انداختم اوهووو چقدر عطر داره این بشر 

ناخداگاه به طرف میزش رفتم و دونه دونه از عطراشو بو کردم  


امم چه بوی خوبی داشتن 

یه شیشه عطر بود مشکی رنگ برداشتمش و بردمش سمت دماغم و چشمامو بستم 


بوی احمدو میداد 

بوی احمدمو میداد .... چشمامو وا کرد به مارک عطر نگاه کردم 

همون عطر بود 

مگه میشه بوی عطرشو فراموش کنم؟؟ تلخ و مست کننده 


اینم از عطر احمدم استفاده میکنه اشگ تو چشمام جمع شد 


_خوب نیست تو کار بقیه فضولی کنیا 

به سرعت برگشتم به طرفش و یه ببخشید گفتم و عطر رو گذاشتم سرجاش 


از کنارش رد شدم 

_گریه چرا؟!

Report Page