28

28

Behaaffarin

اما چیزی که باعث شده بود لبخند بزنم این نبود..

امیر هنوز گذشته رو یادش بود..

هنوز میدونست من هیچوقت خیابون ها و اتوبان های این شهر رو یاد نگرفتم..

یادش بود که اگه من رو توی این شهر بدون گوگل مپ رها کنن، صد در صد گم میشم

توی این افکار بودم که راننده صدام زد..

گوشی رو به سمتم گرفته بود..

گوشی رو گرفتم و گذاشتم در گوشم:

-      آدرس رو بهش دادم بهی. منتظرتم.

جواب دادم:

-      مرسی

نه من تونستم دیگه چیزی بگم و نه اون.

قطع کردم..

گوشی باز زنگ خورد

مامانم بود

اعصابم بی نهایت از دستش خورد بود

اصلا توانایی اینکه جواب بدم نداشتم.

اما دلمم نمیومد رد تماس کنم. حس میکردم بی احترامیه بزرگیه

برای همین گذاشتم انقدر زنگ بخوره تا خودش قطع کنه

نمیدونم چند دقیقه طول کشید تا راننده تاکسی جلوی یه آپارتمان نگه داشت و به یه در اشاره کرد و گفت:

-      اونجاست خانم. طبقه چهارم. واحد چهارم.

پیاده شدم و کمک کرد چمدونم رو برام گذاشت پایین.

ازش تشکر کردم و به محض اینکه تاکسی رفت یه فکر افتاد به جونم:

اگه امیر ازدواج کرده باشه چی؟

لعنتی! چرا به یه نحوی ازش نپرسیدم؟

حالا اگه حضور ناگهانی من، بدون خبر، باعث حساسیت زنش بشه چی؟

اگه براش مشکل درست کنم چی؟

انقدر آرش روی تمام اطرافیان از جنس مرد من حساسیت نشون میداد که ملکه ذهنم شده بود.

فکر میکردم همه ی زوج ها همینجورین.

مردد شده بودم..

جلوی در آپارتمان ایستاده بودم و نمیدونستم زنگ واحد رو بزنم یا نه..

مدام با خودم در تنش بودم..

مدام افکار جدید..

مدام خودم رو بابت هر چیزی سرزنش میکردم..

در همین احوال که دلم میخواست کاش میشد یه جور بمیرم و انقدر اشتباه و بدون فکر تصمیم نگیرم، یه دفعه در ساختمون باز شد و امیر رو دیدم.

اومد سمتم، چمدون رو از دستم گرفت و گفت:

-      چرا نمیای داخل؟ چشمم به کوچه خشک شد تا برسی. پنج دقیقه هم هست اینجا ایستادی.

ازش پرسیدم:

-      مزاحم نیستم؟

-      چه مزاحمتی به آفرین؟

رفت سمت خونه و گفت:

-      فقط یه مشکلی هست. من باید برم یه جلسه. اشکال نداره دوسه ساعت تنها بمونی؟

ناخودآگاه گفتم:

-      تنها؟

-      آره دیگه. تا وقتی برگردم.

پس یعنی زن نداشت.

 اما شاید زنش هم سرکاره.

ولی اگه ازدواج کرده بود میفهمیدم، نباید لااقل یه عکس توی اینستا میذاشت؟

Overthinking ویژگی بارز من بود.

 میتونستم خیلی راحت ازش یه سوال بپرسم و خودم رو خلاص کنم.. ولی فقط فکر میکردم وفکر میکردم و فکر میکردم.. برای خودم داستان سازی میکردم..

از وقتی خودم رو میشناختم همین بودم..

در واحدش رو باز کرد و کنار رفت تا من وارد شم...

Report Page