28

28


#عشق_آتشین🔥❤️

#قسمت_28

#به_قلم : سوگند 👩🏻‍💻

 

_النا ...

قبل از این که ادامه حرفشو بزنه گفتم:

+نمیخوام هیچی بشنوم فقط بگو ماریا کجاست 


_با مایکل رفتن خرید زود برمیگردن‌


+بهش بگو من توی پله های آپارتمانمون منتظرشم


سری تکون داد که سریع نگاهمو با اعصبانیت ازش گرفتمو با قدم های بلند از زیرزمین بیرون اومد


باورم نمیشد الان تازه میفهمیدم چرا توی مهمونی چند دقیقه بود و چند دقیقه نبود 

حتی توی هم مهمونی که ما رو به عنوان مهمون برده بود داشت کوکائین پخش میکرد


وارد ساختمون شدمو از پله ها بالا رفتم


جلوی در آپارتمانمون نشستمو منتظر ماریا شدم ...


زانوهامو بغل کردمو سرم رو روشون گذاشتم

باورم نمیشد یعنی الان ماریا عاشق یه قاچاقچی شده ؟ 

اوه خدای من باید چطور بهش بگم


ذهنم انقدر درگیر اتفاقات مختلف بود که اصلا نمی تونستم به اتفاق های خوب فکر کنم


نمیدونم چقدر منتظر مونده بودم که چشمام گرم خواب شده بود 

با تکون های آروم پام چشامو باز کردم و سریع سرم رو بالا اوردم که با ماریا چشم تو چشم شدیم


با تعجب نگاهم کرد که گفتم:

+معلومه کجایی ؟


بلند شد و با کلیدش در رو باز کرد و با خنده گفت:

×تو کلیدهاتو یادت رفته ببری و موندی پشت در بنظرت باید منو دعوا کنی ؟


+چرا گوشیتو جواب نمیدادی ؟


×متوجه زنگت نشدم حالا تمومش کن بیا بریم تو 


وارد خونه شد و منم پشت سرش وارد شدم 

با نایلونی که دستش بود به سمت آشپزخونه رفت و گفت :

×برای امشب غذا گرفتم 


از این بی خیالی ماریا حرصم گرفته بود نفشمو محکم بیرون دادمو گفتم :

+بیا اینجا میخوام باهات صحبت کنم


روی مبل دو نفره نشستمو چتد ثانیه بعد ماریا اومد و رو به روم نشست 



نفس عمیقی کشیدمو گفتم :

+تو خودت میدونی چقدر دوست دارم و چقدر برام مهمی 


سری تکون داد که ادامه دادم:

+حرفایی که میخوام بهت بزنم هم بخاطر این که توی زندگیم مهمی و هم بخاطر اینده اته 


با تعجب بیشتر بهم خیره شد و لب زد :

×اتفاقی افتاده ؟


بدون این که جوابشو بدم پرسیدم :

+ تو با مایکل چه رابطه ای داری ؟


شونه اش رو بالا انداخت و گفت:

×من مایکل رو دوست دارم اونم همینطور حس میکنم اون کسیه که تا امروز دنبالش میگشتم 


از شنیدن این حرف ماریا قلبم تیر کشید و کلافه دستی توی موهام کشیدم که ماریا با نگرانی پرسید:

×چیشده النا ؟ 


توی چشماش خیره شدمو به سختی گفتم :

+مایکل یچیزایی رو ازت مخفی کرده هم اون هم جیم و جک


نگرانی تو چشماش موج میزد و لباش لرزش خفیفی داشت سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم :

+مایکل و جیم و جک هرسه تاشون ساقی کوکائین هستن منم همین نیم ساعت پیش خیلی اتفاقی فهمیدم حتی توی مهمونی که باهم رفته بودیم داشتن بین همه پخش میکردن 


با این حرفم ماریا بدون این که تعجب کنه نفسشو محکم بیرون داد که با تعجب گفتم :

+تو از این موضوع خبر داشتی؟


سری تکون داد که پوزخندی بهش زدمو گفتم :

+خوبه انگار فقط من این وسط غریبه ام مخصوصا برای تو 


ماریا دهنشو باز کرد چیزی بگه که با اعصبانیت گفتم :

+واقعا من خیلی احمقم ماریا که نگران تویی که با یه غریبه برات فرقی ندارم میشم


از روی مبل بلند شدم که ماریا دستمو گرفت و گفت :

×چرا شلوغش میکنی النا هیچی اونجوری که تو فکر میکنی نیست 



صدامو کمب بالا بردمو گفتم:

+شلوغش میکنم چون نمیخوام تو گولشون رو بخوری و بری یکی از اعضای گروهشون بشی و اینده ات رو خراب کنی 



×النا اونا گروهی ندارن و قرار هم نیس که کسی بهشون اضافه شه 


از روی اعصبانیت خندیدمو گفتم :

+نه انگار واقعت تو کارشون واردن نگاه چجوری بازیت دادن کاملا داری ازشون دفاع میکنیو میگی گروهی ندارن 


ماریا از حرفام عصبی شد و با صدای بلندی گفت :

×آره گروهی ندارن


+اگه گروهی ندارن چرا دارن کوکائین میفروشن 


×چون مجبورن تا ماه دیگه نصف جنس های الکس هاورد رو بفروششن تا اون کثافت دیگه با پدر مایکل کاری نداشته باشه


چیزی از حرفاش نمیفهمیدم فقط براش سری تکون دادمو به سمت اتاقم رفتم


از ته قلبم دعا میکردم که حرفای ماریا درست باشه و اونا گولش نزده باشن و یه گروه قاچاقچی نباشن 



Report Page