#28

#28


#قسمت28

#رمان_برده_هندی🔞

به در اصلی ساختمون عمارت که رسیدم با پا ضربه ای زدم که باز بشه...

بعد باز شدنش همینطوری داشتم به سمت اتاق خودم میرفت با صدای بلند داد زدم :

_خاتون چرا خشکت زده سریع اتاقم رو حاضر کن ...

همین که پامو توی سالن گذاشتم قبل اینکه بتونم برم سمت اتاقم ،صدای جیغ جیغوی سلما باعث شد سرجام بایستم. خونسرد برگشتم سمتش.


+حســـــام این دختر هرجایی کیه تو بغلت...

با همین حرفش ریما سرش و از بغلم بیرون اورد با بغض بهم نگاه کرد.

قبل اینکه بتونم چیزی بگم از بغلم بیرون اومد و یه نگاه کوچیکی به سلما انداخت و همینطور که دستش زیر شکمش بود از عمارت رفت بیرون...

قدمی به سمت سلما برداشتم که ترسیده رفت عقب...

قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه با شدت دست سنگینم رو فرود اوردم روی صورت غرق در ارایشش که از شدت ضربه پرت شد روی زمین...

+تو الان چه گوهی خوردی؟!!! به کی گفتی هرجایی؟؟ هــــــــــــــــاااان؟!

-حسام چرا من و بخاطر اون دختره میزنی من زنتممم زنتتتت...

+ببند فکت و تا خودم نبستمش برای هزارمین بار تو گوشت فرو کن تو بعد اون قضیه فقط زن شناسنامه ای منی. فقط یه اسم که شناسنامه ی من رو لکه دار کرده همین....

قبل از اینکه بخواد حرف دیگه ای بزنه به سمت اتاقم رفتم و خاتون رو صدا زدم.

+بله ارباب -اتاق کناری اتاقمو تخلیه کنید و تمام وسایل هاش رو از نو بخرید و بچینید و اون برده کوچولوی منم بیارید اینجا میخوام کنار خودم باشه...

+چشم...

Report Page