28

28


رمان #دختر_بد


قسمت بیست و هشتم

لحظاتی مات نگاهش می کنم و از این که اینقدر براش مهمم ذوق می کنم و بی برو و برگرد درخواستش رو می پذیرم.

-باشه، اگه تو این طوری احساس ارامش می کنی، قبول می کنم...

تردید و گنگی چهره اش باز می شه و خستگی از وجودش پر میکشه و با لبخند به غذام اشاره می کنه: 

-بخور؛ برای خلاصی از خونه ی سعیدم یه فکرایی دارم.

مشکوک نگاش می کنم:

- چه فکرایی؟

سر به زیر می خنده و اولین قاشق رو پر اشتها روانه ی دهانش میکنه: 

-بماند برای بعد...

اجازه میدم بمونه برای بعدی که می گه و منم بعد از چند روز بالاخره اشتهام باز شده و شروع به خوردن می کنم و حین غذا می پرسم: 

-آذر چی؟ اونم میاد درمانگاه؟

سرش رو به علامت نه تکون می ده:

- نمی دونم؛ من برای تو تعهد دارم، سعید هرکار دلش می خواد بکنه... اینجا کارش هم کمتره برات و راحتی...

از خونه اش با نایلون پری از لوازمی که پس فرستاده بودم؛ بیرون می زنم و تا خونه ی آذر و سعید به حرفایی که رد و بدل کردیم، فکر می کنم. 

در این که دوستم داره شک ندارم ولی این کارش که سرخود هم انجامش داده برام قابل درک نیست.

یعنی با خودش چی فکر کرده که بدون اطلاع من، حتی وقتی آشتی هم نکرده بودیم، سراغ تغییر محل کارم رفته؟!

 دو روز بعدی آخرین روزای کار من تو بیمارستان شد و تمامش با بلاتکلیفی و تردید طی شد. لوازم و برگه های انتقالم رو گرفتم و تموم شب به این فکر می کردم که کارم درسته یا نه؟!

نیمه شب بود و تو آشپزخونه، بلاتکلیف برای خودم قهوه ریختم. آذر با شنل گیپورش، از اتاقشون بیرون اومد و از همون بالا سرم نق زد:

-چته خفاش شب شدی نمی ذاری بخوابیم؟

آه کشیدم. من ساکت بودم و مطمئنم خود اذر متوجه بلاتکلیفی ام شده و برای حرف کشیدن بیرون اومده. 

یه فنجون دیگه برای اون ریختم و کنار خودم گذاشتم. اومد و روی صندلی کناری ام نشست و فنجونش رو به دست گرفت:

-خب، بگو چه مرگته...

آه کشیدن در این مواقع بهترین کاریه که یهو ذهن ادم رو صاف می کنه و من باز اه می کشم:

-کارم درسته آذر؟ به خاطر یه پسر که هیچ تعهدی بهم نداره، این طور خودم رو از همه چیز محروم می کنم...

-خب دوستش داری!

-اوهوم؛ دوستش دارم... اون چی؟ اینکاراش برای دوست داشتنه؟

دستش رو روی دستم می گیره تا آرومم کنه و زمزمه می کنه:

-مشکل تو اینه که همیشه تا نهایت دوست داشتن میری... قبلا هم همین بودی؛ تا اخرش تحمل کردی؛ الانم داری همین کارو میکنی...

بغضم می گیره و دردم رو می گم:

-این یه بار مجبور بودم قبول کنم، بحث اعتماده... فکر می کنی اتفاقات سه سال پیش رو بدونه، چقدر به این بی اعتمادی الانش دامن می خوره؟

-شک افتاده به دلت؟

سر تکون می دم:

- شک نه، فقط ترسیدم... کسی که این قدر روی یه اتفاق حساسه، به نظرت در مورد مامان و یا واقعیت رابطه ام با امیر نظرش چه طور می شه؟ مجبورم با جریان پیش برم تا به اون نقطه برسم...

دست روی شونه ام می ذاره و آروم مالش می ده:

-همیشه راه برای برگشتت بذار هیوا؛ نمی خوام دوباره مثل بعد از رفتن امیر داغون ببینمت...

فقط با سر تایید میدم و همون طور که اومده، سمت پله های منتهی به اتاقش برمی گرده و خواهرانه آخرین حرفش رو تقدیمم می کنه:

-هر اتفاقی بیفته ما حمایتت میکنیم...

میره و من هم سعی می کنم به افکارم نظم بدم و بی حوصله قهوه ام رو سر می کشم و به اتاق برمی گردم و با مرور افکار تکراری به خواب میرم و صبح با سردرد شدیدی ازخواب بیدار می شم و امروز باید، منتظر پارسا بمونم تا بیاد و باهاش به درمانگاهی که میگفت برم. 

بی هیچ ذوقی لباس عوض می کنم و تلفنم از جانب پارسا زنگ می خوره. سعی می کنم هیوای همیشگی باشم و پرانرژی و به امید روزگاری بهتر، تماسش رو وصل می کنم.

-جانم پارسا جان؟

اونم سرحاله و پرانرژی جوابم رو م یده:

-حاضری خانمی؟ اومدم منتظرتم...

-چشم الان میام...


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page