277

277

رمان ال آی به قلم پرستو.س

من یه گرگ بودم 

پس ذات من حمله بود 

به سمتش دوئیدم‌...

منظر بودم دوباره پسم بزنه

اما کاری نکرد

بهش رسیدم اما به جای اینکه دندونامو تو گوشت تنش فرو کنم از کنار بدنش پریدم

دروازه خروج درست پشت سرش بود

از روی پای سربورس رد شدمو به سمت دروازه دوئیدم که دوباره پرت شدم

اینبار ضربه اش آروم تر بود

اما منو از مسیر منحرف کرد

پهلوم به سنگ کوبیده شدو با درد زوزه کشیدم

به سربورس ، این سگ عظیم اما عجیب نگاه کردم

منتظر حرکت من بود 

حس کردم داره باهام بازی میکنه ...

اما نه یه بازی واقعی...

یه بازی مثل وقتی که شکارچی با طعمه اش بازی میکنه...

یا بازی که تهش مرگ منه ...

نمیتونستم توانمو حروم این سر گرمی کثیف کنم 

باید انتخاب میکردم 

حمله ای که بی فایده بود یا ...

گرگم حاضر نبود بشینه 

اما بهترین کار همین بود

آروم کنار دیواره غار نشستم ...

نفس های منظم کشیدم تا قوای جسمم برگرده

سربورس چند لحظه خیره به من نگاه کرد 

اما وقتی دید تکون نمیخورم مثل من نشستو سر هاشو رو زمین گذاشت 

آروم بلند شدم

اونم مثل من بلند شد 

لعنتی...

باید صبر میکردم دوباره بخوابه

پس نشستمو سرمو روی زمین گذاشتم

سربورس هم همین کارو کرد

منتظر نگاهش کردم

بخواب... خواهش میکنم زودتر بخواب ...

ال آی ::::::

یه روح شناور تو هوا بودم 

حالا میتونستم هر جایی برم

مثل اونبار که پیش بابا رفتم

اما کجا میتونستم بدم؟ 

با یه گله فوسکا که دنبالم بودن ...

کجا میتونستم برم تا خطر رو با خودم به سمت کسی نبرم 

باید از این جنگل لعنتی میرفتم

 اما نمیدونستم به کجا 

بی هدف جلو رفتم 

تو ذهنم هزاران جا میچرخید ....

جایی که آب باشه ...

جایی که روح باشه ...

قبرستونی نزدیک آب ! 

چنین جایی وجود نداشت ...

ایستادم

چشم هامو بستمو نفس عمیق کشیدم‌

مثل گرگی که از رو غریزه میره به سمت جنگل ...

همزاد روح منم باید از روی غریزه بره به سمت آب و روح ...

پس باید به خودش بسپارم

خودم بهترین راهنمای خودمم...

زیر لب زمزمه کردم 

- جایی که بهترین جای دنیا برای ماست ...

حس کردم هوا رقیق شد و خنک 

آروم چشم هامو باز کردم

از چیزی که رو به روم بود شوکه شدم

اینجا ...

اینجا یه دریاچه بود ... 

یا شاید یه جنگل شکسته و غرق شده 

مه غلیظی درخت های شکسته داخل دریاچه رو پوشونده بود 

پشت مه انبوه جنگل های سبز پیدا بود 

من وسط این دریاچه بودم

درست روی تک درخت باقی مونده و سبز 

هوا چنان برای من مطبوع بود که انگار خود زندگی بود 

ناخداگاه لب زدم

دریاچه ارواح ...

انگار واقعا وجود داشت ...

دریاچه ارواح . مازندران. نوشهر


Report Page