277

277

زندگی بنفش

۲۷۷

نیما ابرویی بالا داد 

اما چیزی نگفت

به شراب تو گیلاسم نگاه کردم.دوباره یه لب ازش توردم

یاد آوری این خاطرات برام فقط تلخ بود 

اما میدونستم نیما تا چیزی که میخوادو نفهمه آروم نمیشه نفس عمیق کشیدمو گفتم 

- من خوب میفهمیدم... وقتی شبا مامان بابام پچ پچ میکردن ، وقتی داداشم با بابام دعواش میشد. وقتی بابام اصلا به من توجه نداشتو منو نمیدید . من همه رو میفهمیدم. حس میکردم من ،وجودم ، خواستم ، اولویت هیچ کس نیست . 

بغض اومد تو گلوم . 

به انگشتای دستم نگاه کردم.ناخونام از سرماهی هوا سفید شده بود .

دستمو مشت کردمو گفتم

- منو بردن خونه عموم... هر چهارشنبه ... برای اینکه یه تایمی مخصوص مادرم باشه.

بغضمو عقب فرستادمو گفتم

- درسته اون حق داشت چنین چیزیو بخواد

برگشتم سمت نیما و گفتم

- اما اون پرستار ما بودو با هدف نگهداری از ما زن پدرم شد ! من اون موقع حس میکردم بهم خیانت شده. حس میکردم الهام بابامو گول زده. اومده مراقب من باشه اما داره منو میفرسته خونه عموم ! 

نیما بازومو گرفت 

منو کشید سمت خودش 

مقاومت نکردم رفتم تو بغل نیما و اشکم ریخت

هیچوقت پیش هیچ کس این حسمو اعتراف نکرده بودم

اشکم بدون اراده ام راه افتاد

نیما گفت 

- اذیت میشی میگی؟ میخوای ادامه ندی؟

- خوبم... شروع کردم باید تموم کنم 

تو بغل نیما خیره به افق سایه روشن گفتم

- تو خونه عموم سر اومدن من بحث شده بود... کاوه شنیده بود .

اسمشم حالمو بد میکرد

اما این حسو عقب فرستادمو گفتم.

- زن عموم زیاد موافق نبود من برم اونجا . یه جور حسادت زنونه که چرا فلانی با شوهرش خلوت کنه بچه رو بفرسته پیش من ! برای همین اونم با محبت با من رفتار نمیکرد

دست راستم و انگشتام از یاد آوری اون روزا درد گرفت 

نیما موهامو بوسید

بازومو دست کشیدم و گفتم 

- نیما من خیلی بچه بودم برا اینهمه حس منفی. چهار شنبه ها از صبح بغض میکردم. غروب که میشد گاهی بغضم میترکیدو گریه میکردم نکنه اونا نیان دنبالم. نکنه دیگه هیجکس منو نخواد. 

اشکم شدت گرفت

حس وحشتناک تنهایی اون زمان تو وجودم بیدار شده بود.

تنهایی...

وقتی زن عمو میگفت برو بشین رو پله ها که بیان دنبالت

وقتی مینشستمو کسی نمی اومد

وقتی هوا تاریک میشدو زن عمو بی حوصله از تو خومه میگفت باز بچه رو ول کردن 

همه حس ها برگشته بود 

داشتم خفه میشدم

با بغض تو صدام گفتم 

- کاوه کم کم دید کسی حواسش به من نیست. برا کسی مهم نیستم . شروع کرد نزدیک شدن به من . اولایل وقتی زن عموم بود و حواسش نبود میومد یه دستی به من میزدو میرفت 

منم اول نمیفهمیدم چکار کرد

چرا بازومو دست زد

سوالی نگاهش میکردم.

بهم یاد نداده بودن کسی بهت دست زد مخالفت کن .

اونم بازوم یا کتفمو دست میزدو میرفت ... منم فقط با تعجب نگاهش میکردم

نفس گرفتمو گفتم.

- تا اون روز ... اون روز که زن عموم منو سپرد به کاوه و رفت بیرون 

داشتم کارتون میدیدم که کاوه اومد سر وقتم ...



🔞👇🔞👇🔞 جلد دوم آموروفیلیا به نیمه رسید. ررمان داغ و صحنه دار از ساحل

سرشو بین پام بردو زبونشو به خیسی بین پام کشید 

نفسم از ذوق و لذت رفت 

نالیدم آدام ... چکار میکنی ؟ 

تو گلو خندیدو به کارش ادامه داد

گازی از بین پام گرفت که جیغم بلند شد 

سرشو عقب برد و گفت 

- تجربه جدیدت چطوره امیلی؟

لب زدم

- چشمامو باز کن میخوام ببینمت

گرمای نفسش خورد به بین پام و گفت

- نه ... تجسم کن ... منو تجسم کن.

با ورود جسم سردی داخلم هینی گفتمو زبون داغ آدم اینبار ...

پارت واقعی از رمان #آمور فیلیا به قلم ساحل . از دست ندین 👇👇👇👇


https://t.me/holo_tel/3247

Report Page