277

277


خسته بودم 

زود خوابم برد 

صبح بیدارشدم 

اتاقای بالا رو جارو کشیدم 

قفسه ی کتابامو مرتب کردم 

دوش گرفتم 

موهامو خشک کردم و نشستم

به حامد پیام دادم 

"...کی میای؟.."

جواب داد

"...توراهم آماده باش..."

لباس پوشیدم کیفموگوشیمو برداشتم اومدم بیرون 

بابا خونه بود و نمیشد زیادی به خودم برسم 

یکم پیاده رفتم تاحامد رسید

سوارشدم 

دستمو گرفت و گفت

-...خوبی؟

+...بدنیستم 

-...بریم خونه ی من حوصله ی جای دیگه ندارم 

+...باش 

رسیدیم رفتیم بالا 

کنارهم نشستیم و حامد گفت

-...نباید با بابات مخالفت میکردی 

+...ولی چیزی که گفت نظر من نبود 

-...میدونم 

+...مامانت چیزی نگفت؟ 

-...مگه میشه چیزی نگن؟ 

+...خیلی اوضاع خرابه؟ 

-...نمیدونم...یکم...درستش میکنم همین که بخاطر اونا کوتاه اومدم و میخوام ازدواج کنم کافیه ..دیگه به خودم ربط داره که کیو انتخاب میکنم...پای همه چیزشم هستم

لبخند خسته و غمگینی گوشه ی لبم نشست 

کاش حرفات انقدر زخم نداشت 

انقدر زوری بودن این ازدواجو تکرار نمیکردی 

+...بابام کوتاه نمیاد 

-...میدونم سعی میکنم بقیه رو راضی کنم تا دوهفته دیگه تو باید اسمت توشناسنامه من باشه دیگه حوصله ی این مسخره بازیا رو ندارم

Report Page