274

274


کل شب خوابم نبرد پیش امیرهم نرفتم 


حتی به پیامشم که نوشته بود بیا پیشم جواب ندادم 


دلم میخواست تنهاباشم 

آخرین قولامو باخودم بذارم 


اخدین حرفامو باخودم بزنم 


انقدر استرس و اشتیاق و حسای مختلف داشتم که اصلا قابل بیان نبود 

دم دمای صبح بود که باللخره خوابم برد 


عاقد عصر میومد تاظهر تواتاق موندم خواب و بیدار بودم اما حوصله بیرون اومدن از اتاقو نداشتم 


لباسامو برداشتم و وارد سرویس شدم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون 


میز ناهار چیده شده بود سلام کردم و نشستم 


مامانش یه لیوان اب ریخت و با داروهای امیر یهش دادو گفت


_....شمادوتا چراانقدر رنگتون پریده مگه میخوان ببرنتون کشتارگاه انقدر استرس دارین یه عقده دیگه 


من فقط تونستم یه لبخند مصنوعی بزنم امیر اما گفت


_....خودتونم جای ما بودین همین حسو داشتین 


من که چندتا قاشق بیشتر نتونستم بخورم این مدت انقدر حرص خورده بودم و روزای سختیو گذرونده بودم خیلی لاغر شده بودم 


ظرفای ناهارو جمع کردم مامان و بابا بزرگ و عمو و مینا رسیدن 


یک ساعت مونده بود به اومدن عاقد امیر و علیرضا تواتاق بودن و مینا هم پیش من بود 


یه ارایش نسبتا غلیظ کزدم موهامو صاف کردم و ریختم دورم و لباسمو پوشیدم روی صندلی نشستم و گفتم


+....چطوری باید بله رو بگم؟ 

_....هرچیم الان بهت بگم توذهنت نمیمونه هرجور ب ذهنت رسید هموم موقع بگو 


مامان وارد اتاق شدو پیشمون نشست 


چقدر دلم میخواست بابا امروز پیشم باشه


نمیخواسنم گریه کنم و مامانو ناراحت کنم 


علیرصا گفت عاقد اومده بیاین 


مامانو مینا زودتراز من رفتن در اتاقو باز کردم و امیرهم همزمان بامن از اتاق اومد بیرون

Report Page