274

274

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۲۷۴



💫🌸دختر حاج آقا🌸💫



البته من آدم خوش اشتهایی بودم.ولی اون شب کنار ایمان این اشتها صدبرابر شده بود...اونقدر زیاده شده بود که تو چشم برهم زدنی سه تا سیخ کوبیده رو نوش جان کردم و بعد چشم دوختم به کبابهای ایمان....

خندید و گفت:



-چیه....؟! چرا اینجوری کبابای منو نگاه میکنی!؟؟ 



خواستم از کبابهاش بخورم که زد رو دستمو گفت:


-کوفت بخوری....چقدر میلونبونی!!! عین کاهنای معبد شدی!


قبل اینکه هر واکنشی نشون بدم خندید و گفت:


-شوخی کردم گربه خپلو...من همینطوری تپل دوست دارم.....حالا بیا بخور....



خندیدمو یه سیخ از کبابشو خوردم....بعدش سفارش چایی داد....و چایی گرچه بعد غذا سفارش نمیشد اما اونقدر میچسبید که نمیشد نادیدش گرفت.....


بعد خوردن چایی کنارش نشستم...پاهامو دراز کردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:


-ایمان....بابات نمیخواد برگرده تهران!؟؟



با مکث گفت:



-چرا میاد....شاید دو سه ماه دیگه...شایدم زودتر...شایدم دیرتر....



من دوست داشتم اون به ازدواجمون فکر کنه....با پدرش حرف بزنه و همه چی رو جدی بگیره....اما نمیشد و خجالت مبکشیدم رک و راست همچی رو بهش بگم....خودش پرسید:


-حالا چیشد یاد بابای من افتادی....؟؟


وقتی خودش نمیخواست بهش اشاره کن دیگه گفتن من هم صلاح نبود....بجای زدن جواب اصلیم دستمو نوازش وار روی شکمش کشیدم و گفتم:



-هیچی همینجوری.....



دستشو روی دستم گذاشت و گفت:


-بجای این حرفا زنگ بزن به مامانتو بهش بگو امشب نمبری خونه!



مایوس گفتم:


-میدونم که قبول نمیکنه!


-حالا تو بگو....!!!



سرمو از روی شونه اش برداشتم و زنگ زدم به مامان...الکی بهش گفتم شب رو میخوام پیش دوستم بمونم چون خانوادش نیستن و میخوام تو تمیز کردن خونه کمکش کنم‌...اولش سرسختانه مخالفت کرد ولی بعد کلی خواهش کردمو با زدن همون حرفهایی که در اکثر مواقع تاثیر گذار بود من تفریح ندارم من دارم افسرده میشم و خلاصه از این حرفها....اونم در نهایت آخرش قبول کرد و پذیرفت!!!


گوشی رو گذاشتم کنار و گفتم:


-حل شد! حالا بوسم کن....


-چرا بوست کنم!؟؟


-چون من به نفع تو همچی رو اوکی کردم!!!



تو گلو خندید و گفت:


-باشه...روتو بچرخون سمت من!



سرمو به سمتش چرخوندم...صورتمو برانداز کرد و گفت:


-خب...کجاتو ببوسم....!؟



چشمامو بستم و گفتم:



-هرجا دوست داری!


چون چشمام بسته بودن صورتشو نمیدیدم اما صداشو میشنیدم...فکر میکردم لپمو میبوسه و تموم... اما اون دستشو قاب صورتم کرد و بعد لبهاش رو گداشت رو لبهام و شروع کرد بوسیدنم....اون یه بوسه ی معمولی نبود...یه بوسه ی شیرین و طولانی بود که کمکم داشت حال ایمان رو دگرگون میکرد...چون دستاشو آورد پایین و گذاشت روی سینه هام...اما تا لمسشون کرد من مثل جن زده ها لبهاشو رها کردمو خودمو کشوندم عقب.....


ایمان متعجب نگام کرد و گفت:


-چیه!؟؟ چیشده؟؟



نگاهی به سمت در انداختم و با خجالت گفتم:



-اینجا....



-اهان...اینجا موذبی!؟؟



سرمو تکون دادم که خندید...بلند شدو گفت:


-آره راس میگی...باید بریم جایی که لختت کنم....دیگه نگران باز شدن در هم نباشیم....پس بلند شو....


بلند شدیم و همراه همدیگه از اون کافه زدیم بیرون....دستشو گرفتم...دلم نمیخواست حتی یه ثانیه هم ولش کنم....

سوار ماشینش که شدیم پرسیدم:


-ایمان....من چجوری بیام داخل که کسی متوجه نشه!؟؟ که همسایه ها نبینن!؟ فکر اینجاشو کردی!؟



سرشو تکون داد و گفت:



-خب...نزدیک خونه که شدیم تو میری زیر صندلی قایم میشی بعد من ماشینو میبرم تو حیاط....خودم میاده میشم اوضاع رو میپام تا تو هم بیای داخل....افتاد!؟



حرف زدنش که اسون بود...منتها باید میدیدم تو واقعیت چحوری اوضاع پیش میره....با ترس گفتم:



-وای اگه مارو باهم ببینن منو میکشن....



خندید و گفت:



-نگران نباش...اونوقت خودم پرونده ی قتلتو شخصا به عهده میگیرم.....


چپ چپ نگاش کردمو گفتم:



-بی مزه!



شیطون نگام کرد و گفت:


-مگه خوردیش که ببینی چه مزه ای میده!؟؟؟


میدونستم داره از چی حرف میزنه واسه همین باخجالت گفتم:


-ایمااااان....دیوونه....


-خب باشه...امشب بخور ببین واقعا بی مزس...


-عمراااا...


-عمراااا چی!؟؟


-که بخورمش!


چشمامشو باز و بسته کرد و گفت:


-میخورییییییی....من میدونم....


با خیال راحت چند ساعتی خیابون گردی کردیم....ودور دور....خوش گذشت...اونقدر زیاد که اصلا دوست نداشتم به این زودی ها تموم بشه...اما خب...همینکه قرار بود امشبو پیشش باشم خودش قد یه دنیا می ارزید....!

در واقعا از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم...

یه همچین حس و حالی داشتم.....

یاعت ۱۲ شب بود که رسیدیم خونه...ایمان ازم خواست خودمو بکشونم پایین تا کسی نبینم...خیلی ترس داشتم....

Report Page