27

27


چشمامو که باز کردم دیلا کنارم نشسته بودوداشت روی پیشونیم دستمال میذاشت 

چشمام نیمه باز بودو هنوز متوجه نشده بود 

زیر چشمی نگاش کردم 

موهاش دورش ریخته بود 

خم شده بود روی صورتم 

فاصلمون کمتر از چهارانگشت بود

وسوسه ی بوسیدن لباش دیوونه کننده بود 

ولی دیگه نمیخواستم ریسک کنم 

چشمامو بستم و با یه نفس عمیق اینبار کامل چشممو باز کردم 

دیلا متوجه به هوش اومدنم شد 

لب زد 

-...خوبی ؟ 

سرتکون دادم آره 

دستمال روی پیشونیم رو عوض کردو گفت

-...داشتی تو تب میسوختی الان دمای بدنت اومده پایین تر

+...مرسی اصلا وقت نشد به مامان زنگ بزنم 

دیلا چیزی نگفت و رفت عقب تر نشست 

توحالت عادی این مواقع میومد و کنارم دراز میکشید 

کاش شجاعت اینو داشتم که ازش بپرسم چیزی یادش هست یانه

ولی حتی اگه یدرصدم یادش نباشه بااین حرف لو میرم 

بینمون سکوت بود دیلا پرسید

-...رابطت با یزدان چطوره؟ 

+...بدنیست معمولی 

-...نرفتی پیشش؟

+...آخرین باری که دیدمش یادم نمیاد 

حس کردم بهتر شدم همین ک بلند شدم دیلاهم از جا پرید 

کیفشو چنگ زدو گفت 

-...حالا که بهتری من دیگه میرم 

مانتوش رو پوشید کیفشم برداشت و گفت

-...سلام برسون به مامان بابات اگه بهتر نشدی بهشون خبر بدع 

با قدمای تند رفت سمت در 

منم دوتاقدم بلند برداشتم 

بازوشو کشیدم سمت خودم 

برگشت سمتم 

نگاهمون گره خورد 

توچشماش یه حس متفاوت بود

انگار ترسیده بود 

سریع بازوشو ول کردم رفت عقب و گفتم

-...کلیدمو بذار رو میز مرسی ک اومدی 

پشت کردم بهش و روی تخت نشستم 

از من ترسیدع بود ؟

مگه من میخواستم چیکارش کنم؟

Report Page