27

27


#نگاه 27

دل تو دلم نبود امیر قراره منو اینجوری ببینه. نسبت به دفعه قبل واقعا بزرگتر و شیک تر بودم. هرچند کار خاصی نکرده بودم

رسیدیم تالار و وارد مجلس شدیم

زنونه و مردونه جدا بودو خورده بود تو ذوقم 

تا عمه منو دید گفت 

- وای نگاه مثل ماه شدی عمه... بیا به دوستام معرفیت کنم

میخواستم فرار کنم

میدونستم باز از این دوستای عمه یه خواستگار برا من در میاد

اما کاری از من بر نمی اومد 

بعد سلام و معرفی و بلاخره رها شدن رفتم با مادر عروس سلام و علیک کردم که سر تا پامو بر انداز کرد

درست مثل خریدار و تو گوش زن عمو چیزی گفت

زن عمو لبخندی زدو چیزی گفت

از این رفتارش خوشم نیومد 

سمت ما دختری نبود باهاش برقصم 

حس رقصیدن با غریبه یا مامان اینا هم نداشتم

سرم گرم گوشیم بود که گفتن نامحرم ها حجاب کنن عروس و داماد دارن میان 

دیدیم عروس و داماد و برادر و پدرش به همراه پدر عروس و داداشش اومدن داخل 

نگاهم فقط رو امیر بود

شاید همین باعث شد اونم بین جمعیت به من نگاه کنه 

دل تو دلم نبود. دوست داشتم دلمو بکنم بندازم دور از بس که بی خودی احساساتی میشد 

عروس و داماد اومدن با همه سلام و احوال کردنو رفتن وسط مجلس برای رقص و همه دورشون ایستادن

دوست داشتم از دور فقط نگاه کنم

چون نزدیک شدن خطر ناک بود...

اما مامان به اجبار منم برد تو جمعیت دور عروس و داماد 

نفهمیدم چطوری شد که یه قدمی امیر ایستادم 

اونم خم شد آروم تو گوشم گفت 

- خیلی خوشگل شدی 

قلبم از حرفش دو تیکه شد

یه تیکه خوشحالو شاد یه تیکه غمگین و پر از حسرت 

به عروس و داماد وسط مجلس نگاه کردم که امیر دوباره تو گوشم گفت

Report Page