27

27


همون لحظه مامان بلند گفت بهار گوشیت داره زنگ میخوره برات میارمش پایین

باجیغ گفتم نه سریع از پلها بالا رفتم و گوشیو برداشتم 

مامان مشکوک بهم نگاه کرد اما چیزی نگفت 

تند دویده بودم و دوبارع پشتم درد گرفته بود 

لباسارو توماشین انداختم و برگشتم داخل اتاق و اینبار اولین کاری ک کردم این بود که به حامد زنگ بزنم 

-...خوبی 

+...بهترم اما درد دارم 

-...عادیه اگه بهترنشدی بهم اطلاع بده باشه؟

+...باش

.حولمو دورم باز کردم و جلوی اینه به خودم نگاه کردم 

هنوز باورم نمیسد ک چیکار کردم انگار خواب بود همه این اتفاقا 

یکم توی اتاق شروع کردم به راه رفتن اما دوباره پشتم سوزشش شروع شد و دراز کشیدم 

گوشیمو برداشتم حامد یه ویدیو واسم فرستاده بود بازش کردم یه زن و مرد بودن چشمای زن بسته بود و مرد داشت میبوسیدش در حد چند ثانیه بود اما همینم باعث شد بین پام تیر بکشه 


زیرش نوشته بود 

"...چشم بندداری؟.."

داشتم من هیچوقت بدون چشم بند خوابم نمبرد 

بعد از چنددقیقه دوباره نوشت 

"...میخوام یه چیز جدیدو تجربه کنی امااول باید حالت خوب شه این یه پیشواز بود ..."

گوشیو گذاشتم کنار 

همه ی فانتزیایی که همیشه توذهنم بود جلوم نقش بست 

من همین الان هم آماده بودم 

تودلم اشوب بود 

هم میخواستم زودترتجربش کنم و هم میترسیدم 

چندروزی گذشت دردم کاملا ازبین رفته بود

از پلها بالا رفتم و سینی غذایی که مامان داده بود و تودستام گرفتم 

چندتا تقه به در زدم و وارد شدم و خونه غرق سکوت بود 

سینی رو روی میز گذاشتم 

چشمم به اتاق حامد خورد و همه ی حسایی که اون شب داشتم یهویی زنده شد برام 

اروم به اتاق نردیک شدم و درو باز کردم هیچکس نبود 

صدای اروم و گرمی کنار گوشم گفت

-...میبینم حالت خوب شده پس دیگه وقتشه نه

Report Page