27

27

عروس بلورین خان

_صدای جیػ که شنیدم گفتم شاید اتفاقی واسه زن بابام افتاده امدم ببینم چی شد. ولی انگار داشته خیلی بهتون خوش می

گذشت که من مزاحم شد.

بعد از اتمام حرفش سریع از اتاق خارج شد و در را محکم پشت سرش بست طوری که از ترس از جا پریدم. به

وضوح تعجب در قیافه نویان موج می زد. سرش را به طرفم برگرداند و با تعجب نگاهم کرد که سریع نگاهم را از او

گرفتم. آرام به سمتم آمد و من چند قدم عقب رفتم و او کم نیاورد و بازهم جلو آمد قدم بعد را که برداشتم روی تخت

افتادم. جلو آمد و کنارم نشست و به زور در آؼوشم گرفت.

_بشین یک جا دیگه چقدر ول می خوری! ببین انقدر سرو صدا کردی اشکین ترسید و اینطور امد تو تیکه هم بارمون

کرد. بشین بؽل شوهرت دیگه انقدرم سرو صدا نکن.

دوباره ول خوردم و خواستم از آؼوشش خارج شوم که محکم تر در آؼوش کشیدم. با عجز گفتم:

_ِاِا.. ولم کن.

_واس چی ولت کنم؟

_میخوام برم دستشویی بعدشم میخوام برم پایین گرسنمه.

با خنده مرا رها کرد. سریع از او فاصله گرفتم و به دستشویی رفتم. اشک هایم سرازیر شدند. نمیخواستم هیچ وقت

اشکین مرا اینگونه در آؼوش او ببیند و فکر کند دارم در حقش خیانت میکنم. دست و صورتم را آبی زدم و از

دستشویی خارج شدم. لباس هایم را عوض کردم و به ناچار دوباره لباس محلی پوشیدم و روسری را مانند آن سری که

مریم برایم بست، بستم. یک دست لباس محلی بادمجانی پوشیدم. نویان پشت میزش لباس پوشیده نشسته بود و سرش

را با برگ ها جلویش و چند دسته پول گرم کرده بود. تعجب کردم که کی لباس هایش را عوض کرده و تعجب ام

زمانی بیشتر شد که از پشت میز بلند شد و یک شلوار پارچه ای اسپرت مشکی همراه با پیراهن سورمه. چشمانم

کامال گرد شده بود. نگاه متعجب ام را حس کرد و با لبخند گفت:

_چیه خانم تعجب داره؟ فکر نمیکردی شوهرت انقدر خوشتیپ باشه؟

آرام زیر لب گفتم:

_اعتماد به نفس.

انگار حرفم را که بلند خندید و گفت:

_مگه چیه؟ دروغ میگم خوشتیپ نیستم؟

پوزخندی زدم و گفتم:

_اره ولی به سنتون نمیخوره.

یک آبرویش را باال داد گفت:

_مگه من چند سالمه؟

نگاهی به سرتاپایش کردم.

.6۱ یا 5۱_

با چشمانی گرد شده نگاهم کرد.

_یعنی انقدر من پیرم؟

با تمسخر جوابش را دادم:

_نه خیلی جونی بهتون نمیاد سنی داشته باشید.

دوباره خندید. انگار امروز قرص خنده خورده بود که مدام با هر حرفی که میزدم می خندیدم.

_نه دیگه در این حد.

همانطور که با دستش به سمت در هدایتم می کرد ادامه داد:

_45سالمه..

شوک زده برگشتم و نگاهش کردم.

_زود ازدواج کردم عزیزم و زود هم بچه دار شدیم.

حرف هایش برایم قابل باور نبودند. باهم از اتاق خارج شدیم به سمت پله ها رفت و به ناچار چون دستم را گرفته بود

و می کشید به دنبالش رفتم. باز هم این لباس ها به سن او نمی خوردند.

_باز هم لباسات به سنت نمی خورند.

به سمت در خروجی هال رفت کمی ایستاد تا هم قدم شویم. نگاهم کرد و گفت:

_بزار الان واست میگم.

از خانه خارج شدیم. دو یا سه نفری در حال رفت امد بودند بدون توجه به آن ها به طرع قسمت پشتی خانه رفت. من

هم ب اجبار به دنبالش به رفتم یک اصطبل کوچک بود که سه اسب در اتاقک هایش قرار داشتند و سرشان را بیرون

آورده بودند. چند قدم عقب کشیدم که نویان دستم را ول کرد و به طرف اسب قهوای رفت و آن را از اتاقک خارج

کرد آرام و با لطافت نوازش اش می کرد و زینش می کرد. بعد از اینکه اسب را زین کرد دهانه اش را گرفت و به

طرفم آمد. دوباره چند قدم عقب رفتم ولی نویان خودش را به من رساند و دوباره دستم را محکم گرفت.

_نکن بزار برم.

_کجا بری خانم تازه امدیم پیش اسبا ببینیشون. می خوایم حرف بزنیم.

با صورتی در هم نگاهش کردم من نمیخواستم با او حرف پبزنم نمیخواستم کنارش باشم.

_نترس خانم بیا نزدیک ترس نداره.

با صدایش به خودم آمد. زیاد از اسب نمیترسیدم. مرا به جلو کشید و خودش پشتم ایستاد تا از فرارم جلو گیری

کند.دستم را که گرفت بود باال آورد و آرام به روی پیشانی است گذاشت. خواستم دستم را عقب بکشم که محکم نگهش

داشت و شروع به نوازش اسب کرد. بعد از مدتی که با اسب خو گرفتم به خواست خودش مرا سوار اسب کرد و بعد

دهانه اش را گرفت و به طرف در خروجی راه افتاد. از خانه خارج شدیم که اسب را نگه داشت و در یک حرکت

ناگهانی به روی اسب پشت سرم نشست و کمرم را در دستش گرفت. خواستم تکان بخورم و خودم را کنار بکشم که

محکم نگه ام داشت و با لحنی عصبی گفت:

_وایسا یکجا دیگه. االن از روی اسب می افتی. چرا همش میخوای از من فرار کنی؟ مگه باهات بد رفتار می کنم یا

اذیتت میکنم؟؟ وایستا یک جا دیگه اه.

لحن حرف زدنش بدم آمد و بغضم گرفت او حق نداشت با من اینگونه رفتار کند. مسیری را طی کردیم که به

سخن در آمد.

_ببخشید یهو عصبی شدم چون ممکن بود بیافتی.

هیچ چیز نگفتم و سکوت کردم. 

_پدرم اینجایی نبود. اهل استانبول بود اینجا هم که نزدیکه مرزه رفت و آمد زیاده. بعضی از ترک های اون ور برای

خوشگذرانی یا تفریح میان اینجا. اون خونه ها رو میبینی؟

و با دستش به چندین خانه باغ مانند خانه خودش اشاره کرد. سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. ادامه داد:

_میرن اونجا. البته؛ االن این ها جدید ساخته شدن مثل خونه خودمون. پدرم که میاد اینجا مادرم رو میبینه و خوشش

میاد و اونو خواستگاری میکنه پدربزرگم راضیه ولی مادرم به دلیل یک سری مسائل که نمیگه راضی نبوده و کش و

مکش های با پدربزرگم داشته. ولی خوب بعد مدتی راضی میشه و با پدرم ازدواج میکنه و چون مادرم نمی خواسته

از ایران بره اینجا موندن. من هم چند سال پیش وقتی هنوز بابا هم زنده بود خونه رو خراب کردیم و از اول ساختیم

بعضی از این خونه ها هم که نشونت دادن مال خودمون بودن یعنی داخل زمینامون ولی به مرور زمان اون ها رو

فروختیم خریدار ها یا صاحب های زمین های کناریشون خونه ها رو ساختن.

پرسیدم:

_پس چرا مردم روستا بیشتر خونه هاشون بافت قدیمی دارند و عقایدشون امروزی نیست؟

فشار دستش را به روی کمرم بیشتر کرد و جواب داد:

_ پدر بزرگم فقط دختر داشته و بعد اون بابام خان میشه ولی مردم قبولش نداشتند و نمیخواستند خونه ها و عقایدشون

رو امروز کنند. ولی خوب ما زیادی امروز شدیم نه؟

با گیجی گفتم:

_نه چطور؟

_آخه شما میگی سنت بالاست و لباسای که میپوشی مناسب سنت نیست و از این حرفا.

حال فهمیدم منظورش چیست.

_من منظورم این بود که فکر نمی کردم اینجور لباس بپوشی با اینکه قبلا چند بار دیده بودمت ولی یا در باغ ها بود

که لباسی ساده میپوشیدی و یکبارم داخل بیمارستان که کت تنت بود. لباس پوشیدنت به مردم اینجا نمیخوره

آهانی گفت و چیزی نگفت. سوالی که در ذهنم آمد را به زبان آوردم.

_چرا تو و اشکین و بعضی از مردا روستا اونجور که میخواید لباس میپوشید و زن ها باید لباس محلی بپوشند؟ من با

این لباس ها راحت نیستم، لباس های خودم رو می خوام.

با صدای بی تفاوت گفت:

_چون مردا با زنا فرق می کنند. لباس محلی برای زن ها بهتر و فقط من و اشکین و بعضی از مردا نیستم همه مردا

روستا اینجور هستند به جز داخل جشن و عروسی ها که اگر دوست داشتند لباس محلی میپوشند.

با حرص گفتم:


_واقعا دلیل مسخره و بی سرو ته ای.

_یک جور قانون خانم. بعدم اینا به کنار من دوست ندارم زنم لباس های تنگ و کوتاه بپوشه و جلوی مردای نامحرم و

غریبه خودش رو به نمایش بگذره. اون وقت ها هم که میدیدمت با اون لباس ها بودی بدم می امد. همه جات معلوم بود

و عصبیم می کرد. حاالا که زنم شدی اجازه نمیدم دیگه از اون لباس ها بپوشی و نمیخوام هم دیگه بهشون فکر کنی

فهمیدی؟

صدایش عصبی بود از لحن حرف زدنش بدم می آمد بخاطر همین با لجبازی و سرتقی گفتم:

_نه.

با صدای عصبی اش در گوشم گفت:

_ولی باید بفهمی، نفهمی خودم به زورم که شده حالیت می کنم..

من هم با عصبانیت و خشم سرم را به طرفش برگرداندم و بلند گفتم:

_نمیخوام توام اجازه نداری با من اینطور رفتار کنی الان هم سر اسب رو بر می گردونی و میریم خونه وگرنه خودم

رو از اسب میندازم پایین و خودم میرم.

رویم را برگرداندم و منتظر عکس و العملش شدم. نویان سر اسب را برگرداند و با سرعت به طرف خانه هدایت لش

کرد. وقتی به در خانه رسیدیم به هر سختی بود از اسب پایین آمدم و به سرعت در را که ال زده بود باز کردم و وارد

حیاط شدم.

اشک هایم از چشمانم سرازیر شدند معطل نکردم تا بیشتر جلوی دیگران خورد شوم و آن ها گریه ام را ببیند. با

سرعت تمام به داخل رفتم و به اتاقم پناه بردم و در را قفل کردم. خودم را به روی تخت رساندم و به خودم اجازه دادم

راحت تر اشک هایم سرازیر شوند. با صدا برای بدبختی و بی کسی خودم گریه می کردم. چرا راهی دم نمی کند؟

چرا نمی فهمد که از او بیزارم و از او بدم می آید؟ به یاد اتفاق صبح که اشکین ما را در آن وضع اسفناک دید و حال

فکر می کند که دارم به او خیانت می کنم و با نویان خوش می گذرانم گریه ام شدت گرفت و با صدایی بلندتری گریه

کردن را ادامه دادم. 

وقت ناهار طبق معمول مریم آمد و صدایم کرد ولی برای ناهار پایین نرفتم. دوباره با آمدنش اشتهایم را کور کرده بود

و غصه هایم را به من برگردانده بود. به روی تخت کز کرده بودم. من سادلوح خوشحال بودم که او تا هفته نمی آید و

ریخت نحس اش را نمیبینم و میتوانم تولدم را در کنار اشکین دو نفره بگیرم. اما با آمدنش همه چیز را به هم زده بود.

*****

در این یک هفته که اینجا بودم خیلی زود، روز ها از دستم در رفته بودند نمیدانستم چگونه به این سرعت می گذرند. 

با آمدنش در این سه روز من و اشکین دوباره گوشه گیر و اندوهگین شده بودیم و من به شخصه هیچ چیز از گلویم

پایین نمی رفت. با باز شدن در اتاق نگاهم را از رو به رویم گرفتم.نویان همراه با کیک متوسط که شمع 17 به روی

آن و لبی خندان وارد اتاق شد. یک ابرویم را از تعجب بالا دادم و نگاهش کردم به سمتم آمد و کنارم به روی کناری

ها نشست و کیک را رو به رویم گذاشت. بعد صاف ایستاد و با مهربانی گفت:

_تولدت مبارک عزیزم.

و بعد به طرفم خم شد و پیشانی ام را گرم و طولونی بوسید. با تعجب گفتم:

_ممنون. فکر نمی کردم بدونی.

خنده ای کرد و مرا در آغوش کشید و فشرد. مثل همه کارهایش از این کارش هم بدم می آمد.


Report Page