#27

#27


#قسمت27

#رمان_برده_هندی🔞

از حرص با انگشت روی فرمون ریتم گرفته بودم... نفسم رو با صدا بیرون دادم و از گوشه چشم نامحسوس به ریما نگاه کردم.

توی خودش مچاله شده بود و چسبیده بود به در ماشین....

با لرزیدن شونه هاش فهمیدم که داره بی صدا گریه میکنه...

توی دلم به خودم بد و بیراه گفتم اخه اون چه گناهی کرده!؟ از کجا میدونه تو شکاک و متعصبی؟ حتی روی دوست قدیمیت حساسی...

کلافه شده بودم. اصلا نمیدونستم چم شده بود،روی هیچ برده ای مثل ریما حساس نبودم اصلا من چه مرگم شده بود...

خم شدم و در داشبورد رو باز کردم و جعبه سیگار مو با فندک طلایی ستش کشیدم بیرون...

شیشه ماشین رو دادم پایین و با حرص تند تند ازش کام میگرفتم...

حتی این سیگار هم نمی تونست ارومم کنه...

سیگار و پرت کردم بیرون و پام رو ترمز گذاشتم و کنار جاده نگه داشتم....

ولی مگه اروم میشدم...

در سمت ریما رو باز کردم، که با مظلومیت سر شو بلند کرد و با چشمهای گریونش بهم نگاه کرد...

دستم رو مشت کردم و بهش نگاه کردم.

د نکن دختررر با من اینکاررررو نکن.... بدون هیچ اراده ای روش خم شدم و لبهای قلوه ایش رو توی لبای ملتهب و پرنیازم قفل کردم...


روش خم شدم و دستمو فرستادم پشتش روی گودی کمرشو نوازش کردم...

نمیدونم چه حسی بود که با بودن ریما بهم تزریق میشد ولی میدونم که خیلی ارومم میکرد دقیقا مثل الان...

لبهام رو ازش جدا کردم و نگاه کوچیکی بهش انداختم که با چشمهای بسته اش مواجه شدم...

سریع خودم رو جمع جور کردم و توی ماشین نشستم و به سمت عمارت حرکت کردم.

جلوی در عمارت نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم و در سمت ریما رو باز کردم و با یه حرکت بغلش کردم که خاتون سراسیمه اومد سمتم...

+چه خبره...این چه رنگ روییه...

-اقـ...ا... سلما خانوم برگشتن

+خب!؟

-بزارید من این دخترو میبرم اتاقش اگه شمارو ببینه...

-خودم میدونم چکاری رو باید انجام بدم چه کاری رو نباید انجام بدم تو برو اتاقم رو حاضر کن ریما رو میبرم اتاق خودم.

ریما رو بیشتر تو اغوشم گرفتم که با ترس دستش رو حلقه کرد دور گردنم.

بدون هیچ حرفی از کنار خاتون که دهنش ده متر باز شده بود گذاشتم وارد عمارت شدم...

Report Page