27

27


سلام دوستان. دیشب پارت سوپرایز داشتین ها . حتما بخونین 😁🌹


27

بلند گفتم 

- تو برو بهیه ما میایم .

هانا متعجب به من نگاه کرد اما لب هاشو بوسیدمو آروم پاهاشو باز کردم 

بهیه دوباره گفت 

- قربان... به من گفتن وایسم تا بیاین 

کلافه گفتم 

- باشه پس وایسا...

برایم مهم نبود . من الان فقط یه چیزو میخواستم

اونم هانا بود 

حرکت اولو زدمو آه هانا بلند شد

میدونستم بهیه میشنوه. حالا اگه عاقل باشه خودش میره ...

از زبان هانا :

چشم هامو با خستگی باز کردم

من فقط باید میخوابیدم 

عثمان گونه ام رو بوسیدو آروم از روم بلند شد 

لبخندی زدو گفت

- ده دقیقه وقت داریم باید عجله کنیم 

چشم هامو بستمو گفتم 

- من نمیام... خسته ام ...

عثمان بلند شد و بدن خودش و منو تمیز کرد 

لباس پوشیدو لباس های منو آورد . با التماس نگاهش کردم چون واقعا خسته بودم 

خندیدو کمک کرد لباس بپوشم 

موهامو بوسیدو گفت 

- اومدیم میتونی حسابی استراحت کنی 

شال مخصوصو برام آورد با کرختی گفتم 

- گرمه حداقل اونو نزارم

- نمیشه هانا. تو مسلمون شدی. خانواده من پایبندن . باید موهاتو بپوشونی 

آهی کشیدمو گفتم

- عثمان یه چیزی بگو حالم خوب شه... از این همه اجبار حالم بد میشه


یه رمان جدید هم میخوام بهتون معرفی کنم از دست ندین.

رمان واقعی نگاه که تو کانال فال و ماه رایگان پارت گذاری میشه.

داستان دختری که عاشق پسر عموش میشه. اما پسر عموش میگه من بهت حس جنسی ندارم . ولی نگاه این حسو رو میکنه 👇

https://t.me/falomah/64534

Report Page