27

27


#مرد_پشت_نقاب

#۲۷

نگاهش برگشت به چشم هام

دقیق شد و گفت

- شاید همه قرار نیست عشق رو تجربه کنن!

چشم چرخوندم و گفتم

- اما میتونن حداقل،به خودشون فرصت گشتن دنبالش رو‌ بدن!‌

چشم هاش ریز شد

دقیق نگاهم کرد و گفت

- منظورت چیه؟

نگاهم ازش گرفتم

چون انگار رنگ نگاهش عوض شده بود

خیره شدم به دریاچه و گفتم

- منظورم اینه اجبار به ازدواجت رو،میتونی عقب بندازی تا با شخص مناسب آشنا شی! حداقل به خودت فرصتش رو دادی!

برگشتم سمتش و خواستم بگم

مگه تو چند سالته !

اما با دیدنش یه قدمی من جا خوردم

نگاهش دوباره رفت رو لبم

واقعا آماده بودم،اگر لمسم‌کرد مقاومت کنم

اما نگاهش از لبم گرفت

لبخند تلخی زد و گفت

- شاید حق با توئه !

بدون مکث،از آلاچیق زد بیرون

نفس گرفتم

تازه ‌متوجه شدم نفسم رو حبس کرده بودم

قلبم تند میزد

و ...

خدای من ...

و ناراحت بودم که تور رفت!

چرا؟

چرا ناراحت شدم تور رفت؟

بدنم انگار قاطی کرده بود

هم غریزی میخواست دفاع کنه

هم غریزی میخواست نزدیک شه!

لب گزیدم و چشم هام رو به هم فشار دادم که تور گفت

- بیا کلارا ...‌ باید برگردی اگر میخوای نهارتو به موقع درست کنی!

سریع بلند شدم

نمیخواستم دیر کنم

پشت سر تور دوییدم

تو مسیر برگشت دیگه حرف نزدیم‌

رسیدیم جلو ‌آشپزخونه و تور گفت

- فعلا

پشت کرد تا بره

بلند گفتم

- ممنونم بخاطر گنبد

برگشت سمتم

چشمکی زد

دست تکون داد و رفت

ناخوداگاه لبخند زدم

امیدوارم اگر تور ازدواج کرد هم،دوست خوبی برام بمونه!

وارد شدم و شروع کردم

حسابی درگیر کار بودم

جو اومد دنبال نهار

سریع سینی رو چیدم‌

با گل رز و تزیین

بهش دادم و میز کارگر هارو چیدم‌

از کار تکراری خوشم نمی اومد

اما ۵۰ دلار دلمو گرم‌ میکرد!

کارگر ها اومدن

نهار خورده شد

میز جمع کردم

جو رفت سینی لرد رو آورد

اما نرفت بیرون

سوالی نگاهش کردم که جدی گفت

- فکر کنم واضح گفتم اینجا رابطه،با باقی خدمتکار ها ممنوعه!

اخمم تو هم رفت و گفتم

- بله و فکر کنم واضحه منم در ارتباط با کسی نیستم!‌

چشم هاش رو ریز کرد و گفت

- جدا! پس ۲ ساعت امروز با تور کجا بودین؟

Report Page