27

27


رمان #دختر_بد


قسمت بیست و هفتم

می ترسم ردم کنه و اصلا از کاری که میکنم، مطمئن نیستم. 

آروم دستاش رو تکون می ده و روی پهلوم می ذاره و خسته زمزمه میکنه:

-فکر کردی فقط خودت دل داری؟

محکم تر بهش می چسبم و نق می زنه:

- وقتی قهریم نکن از این لوس بازیا... نمی بخشم هیوا...

-خب تقصیر من با این وضعم چیه؟ هرچی تو بگی قبول می کنم، فقط ببخشید دیگه؛ خوب؟

همون طور که پهلوم رو گرفته، کمی دور می کشه تا ازش جدا بشم و با دیدن چهره ام نق می زنه: 

-واقعا چیزی نمی خوردی؟ چرا این قدر لاغر شدی؟

لبام رو به هم فشردم و وقت لوس بازی رسیده!

-ازت انتظار نداشتم درموردم بد فکر کنی، انتظار داشتی چیزی از گلوم پایین بره؟

هر دو هماهنگ آه می کشیم و هنوز لحنش سرد و غمگینه و میگه:

-همون شب اومدم جلوی در خونه ی سعید اینا که ببینمت و بگم بخشیدمت، ولی نیومدی... این بیشتر ناراحتم کرد که بعد از بحث مون غیبت زده بود...

دستاش رو تو دست گرفتم و گونه اش رو بوسیدم. 

خندید و هنوز نمی خواست از موضعش کنار بیاد.

-نکن هیوا... کار دستمون میدی...

می خندم و با ناز خودم رو براش لوس می کنم:

- بخشیدی دیگه؛ بیا بی خیال این بحث بشیم...

سر تکون میده و از کنارم داخل آشپزخونه رد میشه و حرفش رو می زنه: 

-نه خیر اتفاقا نمی گذرم از این موضوع؛ ته و توشم درمیارم... ولی علی الحساب بیا یه چیزی بخور رنگ به رو نداری...

با ذوق سمت میز میرم و براش رجز می خونم: 

-وقتی حسابم پاکه، از محاسبه چه باکه؟

اگرچه در دلم از حرفایی که ممکنه امیر بزنه، هراس دارم ولی می تونم به مهربونی پارسا امید داشته باشم.

 لبخند به لب مقابلم می شینه و زمزمه می کنه:

- خوشحالم اینو می شنوم ولی منم یه کارایی کردم.

نگاش می کنم: چی کار؟

جوجه کباب ها رو روی پلو می کشه و درحالی که خوردشون می کنه؛ آروم زمزمه میکنه:

- از این به بعد خودم میبرمت و میارمت از محل کار...

با تعجب هشدار میدم:

- تو خونه ات این طرفه؛ محل کارت نزدیک اینجاست، می خوای این همه راهت رو دور کنی که منو برسونی بیمارستان؟

ظرف جوجه های خورد شده رو مقابلم می ذاره و بشقاب من رو برای خودش می کشه و بی خیال زمزمه میکنه:

- بیمارستان نه...

با تحیر می پرسم:

- پس کجا؟ محل کار من بیمارستانه دیگه...

دست از بازی با گوشت و غذاها می کشه و با جدیت، دستاش رو به هم قلاب کرده و به چشمام زل می زنه:

-حاضری به خاطر من هرکاری بکنی؟ مثلا قید کارت رو بزنی؟

یه لحظه بهش خیره می شم و واقعا کار اصلا برام اهمیتی نداره ولی سوال و لحنش عجیبه و برای جواب دادن تردید می کنم:

-تو ارزشش رو داری و تا وقتی ازت مطمئنم این کار رو می کنم؛ ولی باید قانعم کنی...

دستم رو زیر دستش می گیره و زل می زنیم به چشمای همدیگه و آروم و پرمهر می گه: 

-من دوستت دارم هیوا، نمی خوامم از دستت بدم... بد دل و شکاکم نیستم، فقط زورم میاد کسی دیگه نزدیکت باشه؛ می خوام فقط به من تکیه کنی، همین که تو خونه ی سعید هم زندگی می کنی برام عذاب آوره... از این که هر چند وقت یکبار خونواده ی آذر میان و بهت به چشم هوو نگاه می کنند هم حالم به هم می خوره ولی چیکار کنم که تو اینطوری راحت تری...

از حرفای جدیدی که می شنوم تعجب می کنم و با تحیر و گیجی می پرسم:

-چی می خوای بگی پارساجان؟

آه می کشه و دستش رو از دستم پس می کشه و مشخصه برای گفتن حرفاش تردید داره...

-یه درمانگاه نزدیک دفتر ما هست؛ صحبت کردم می تونی خودت رو اونجا منتقل کنی... رییسش آشناست، می تونم شیفتت رو با کار خودم تنظیم کنم و خودم ببرمت و بیارم... 


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page