♧27♧

♧27♧

♡♡♡


🌈✨پارت 27✨🌈


بابا دره ساکو باز کرد و به ارامی و ریلکسی یک چیزی در اورد.

نمیدونم چی بود چون کادو شده بود.

و البته دادش به زنش.

و اونم با لوس بازی تشکر کرد.

دوباره یه چی در اورد که مطمئن بودم لباسه همشون چون بابام همیشه لباس میاره برای سوغاتی.

دادش به رویا و دوباره رویا ودوباره رویا و دوباره زن بابام و دوباره رویا و دوباره زن بابام.

خلاصه نقش یه هویج که فقط رنگش طوسیه رو داشتم.

از حرص و بغض داشتم خفه میشدم. سرمو کج کردم به اونطرف یعنی هر لحظه میخواست اشکم بیاد.

چکار کنم دسته خودم نبود.

بابام صدام کرد و گف:

"حالا خوشگل بابا."

گفتم:

"بابا هیچی نگو"

و اشکم اومد پایین.

بابا اومد بغلم کرد گف:

"خوشگل بابا(و خندید)نبینم این اشکای خوشگلتو.

مگه من میشه تورو یادم بره اخه اون ساکه فقد برای توئه."

یهو خرکیف شدم و گفتم:

" خب بابا زودتر میگفتی. بده ببینم."

بابا باز خندید و ساکو باز کرد.به دقیقه نکشید دورم پر بود از اون سوغاتیا.

خوشحال بابارو بوس کردم و گفتم: "عاشقتم بابایی"

خندید گف:

"منم خوشگله بابا"

سوغاتیارو ریختم تو ساک و بردم بالا تو اتاقم.

و سریع کاغذ هاشو کندم که حسابی حال کردم خدایی با لباساش.

شلوار پاره که بهترین جنس و داشت بهترین هودی بهترین کلاه اصلن همه چی عالیی و بهترین کفش و کتونی.

قشنگ لباسای نو رو چیدم تو کمدم تا مهمونا بیان خیلی وقت هس.

رویاام که رید تو حالم همون خودمو با اینا سرگرم کنم بهتره.



●○ادامه دارد...●○

Report Page