264

264


#پارت۲۶۴

#آویــــنـــا


ایمان خواست جوابمو بده که سریع راه پله ها رو پیش گرفتم حوصله نداشتم باهاش بحث کنم! شیر ژوانو دادم و در حین شیرخوردن 


خوابش برد... 

به قیافه ی غرق در خواب ژوانو نگاه کردم اشک تو چشمام جمع شد 

هر لحظه بیشتر شبیه رایمون میشد. 


من بمیرم برات که مجبوری بی پدر باشی! هنوز لحظه تقه ایی به در خورد 


_اجازه هست؟!

صدای مهرداد داد بود سریع اشکامو پاک کردم و جوابشو دادم : اره 

اومد داخل 

لباسامو دادم پایین 


با لبخند وارد شد ... اول نگاهی به ژوان بعد نگاهی به صورت من انداخت 

ابروهاش بالا پرید

_چت شده؟؟ چرا گریه میکنی؟!

سرمو پایین انداختم 


_چیز مهمی نیست 

_مطمئنی ؟!

‌_اهوم ، تو چیزی میخواستی بگی؟!  


_اره میخواستم بگم اگه میشه پس فردا برگردیم سنندج 

_سرمو تکون دادم انتظار داشتم برم اما کلافه دستی تو موهاش کشید انگار دودل بود حرفشو بزنه!  


_چیزی میخوای بگی!

لبشو با زبون تر کرد : پس فردا مهلت صیغه تموم میشه.


یه اهان گفتم : باشه برمیگردیم 

یه خوبه گفتو از اتاق رفت بیرون... سرمو به پشتی تخت تکیه دادم و چشمامو رو هم گذاشتم!  


شب قبل رفتنو قرار شد رفتمون بار به خونه مامان بزرگ رفتیم شام خوردیم که مامان بزرگ گفت باید اونجا بخوابیم 


به اصرار زیادش قبول کردیم. انتظار داشتم مثله اون بار زنا و مردا جدا از هم بخوابن اما برخلاف انتظارم مامان بزرگ گفت هر زن و شوهری بره تو اتاق جدا 


رنگ از رخسار من و مهرداد پرید... من نمبتونستم با مهرداد بخوابم بچه شیر میدم 

نمیتونم زود به زود لباس بزنم بالا 


با چشم و ابرو به مامان اشاره کردم یه چیزی به مامان بزرگ بگه اما هر کاری کرد مامان بزرگ قانع شد 


بالاخره رفتیم تو اتاق مهرداد کلافه گفت 

_من رو زمین میخوابم!

_نمیشه که تشک نداری 

_اشکال نداره

Report Page