263

263


۲۶۳

مکث کردمو سوالی به نیما نگاه کردم

نیما گفت 

- همینو بگو بنفشه. ما نباید دخالت کنیم 

آروم گفتم

- میدونم اما آخه ما یه بار گند زدیم با دخالت کردن!!! الان گندو بیشتر نکنیم با دخالت نکردن؟

نیما یری تکون دادو گفت

- نه ... همین که بهت گفتمو بگو . مطمئن باش جواب میده

باشه ای گفتمو برا نگار نوشتم نیما میگه خودت خبر بگیر

نگار نوشت اوکی و دیگه پیام نداد

فهمیدم ناراحت شد

اما دیگه نمیدونستم چکار کنم

فقط براش دعا کردم هرچی خیره براش پیش بیاد.

با صدای نیما از افکارم جدا شدم

امیسارو بغل کرده بود

بلند شدو گفت

- جمع کردی وسایلو فردا بریم؟

- فردا؟

- آره دیگه ...

- جمع میکنم. الان برم شام درست کنم

نیشش باز شد

امی رو داد بغلمو گفت

- نمیخواد برو ممع کن من شام درست میکنم. شب باهات کار دارم

با تعجب نگاهش کردمو گفتم

- چکار داری؟

رفت سمت آشپزخونه و گفت 

- تو هتل که بخاطر این فسقل خانم نمیشه راحت باشیم . امشب از فرصت استفاده کنیم 

با تاسف براش سر تکون دادمو گفتم

- بله بله منو بگو فکر کردم چه خبره 

خندیدو گفت

- وایسا شب بهت نشون میدم چه خبره

با لبخند رفتم تو اتاق

خداروشکر کردم هنوز روابطمون گرم هست

چمدونو برداشتمو لبا هارو چیدم داخلش

امیسا هر لباسی که من میذاشتم تو چمدون برمیداشت بررسی کنه 

بعد دوتا لباس که پخش کرد سومی رو از دستش گرفتمو گفتم

- نه مامان. به اینا دست نزن. با همون قبلیا بازی کن 

اخم کرد به من

انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفتو با عصبانیت گفت 

- نه... نه ... نه ...

هنگ کردم 

اونم سریع لباس بعدی رو برداشتو باز کرد

با ابروی بالا پریده بلند گفتم

- نیما!!! این حرکتو از تو یاد گرفته؟

نیما اومد تو اتاق 

سوالی و کمی نگران گفت

- چی؟

لباس دیگه رو از دست امیسا گرفتمو گفتم

- ببین خودت

امیسا با عصبانیت باز رو به من با انگشت اشاره نه نه کرد 

برگشتم سمت نیما اونم متعجب بود

آروم گفت 

- من هیپوقت بهش اینجوری نه نگفتم.

نفسمو خسته و با حرص بیرون دادم.

تو کتابای روانشناسی خونده بودم این حرکت درستی نیست برای همین حساس بودم کسی به امیسا اینجوری دستوری نه نگه .

دستمو به سینه زدمو گفتم 

- پس از کجا یاد گرفته 

لباس های پخش کرده امیسارو از کنار تخت برداشتم که یهو امیسا با اخم نگاهم کردو گفت 

- بلو ... بلو ...

ابروهام بالا رفت 

میسا بلند شدو با همون قدم های کج و کوله اما اخم کرده اومد سمتم 

لباس هارو از دستم کشید و با لباسا نشست رو زمین

نیشش باز شده ۸ تا دندونش پیدا شد 

رو به باباش برگشت و با داست اشاره کردو گفت

- بیا بیا بیا ...

نیما با نیش باز گفت

- تو برو شام درست کن من جمع میونم

بهم بر خورده بود

اما چیزی نگفتم

رفتم سمت آشپزخونه که دیدم صفحه گوشی نیما روشن و خاموش میشه

سریع نگاه کردم ببینم کیه


#صحنه دار 👇🔞

دوستان رمان #عشق_سخت آرام روزانه نوشته میشه.

رمان جدید آرام رو با هشتک #سخت اینجا بخونین


https://t.me/joinchat/AAAAAFBais-RdFfUfzVQXw


ماجرای واقعی دختری که دنبال پیدا کردن یه مستر تو رابطه است

Bdsm متفاوت

Report Page