262
میدونستید به طعم تمشک اخرشه و میشه بری کل پارت هارو بخونی
از خجالت لال و خشک شده بودم
آروم رون پامو دست کشید و پامو باز کرد
بین پام پایین تخت نشست
دامنم رو آروم بالا داد و گفت
- درد داری؟
با تکون سر لب زدم نه
سعی کردم خودمو عقب بکشم و با لکنت گفتم
- خخخوبم کککیارش ...
اخم کرد به من و نذاشت تکون بخورم . شاکی گفت
- ما محرمیم تارا ... بزار ببینم چی شده ؟
با این حرف دامنم رو کاملا بالا داد
رون سرخ و متورمم پیدا شد .
سعی کردم دامنمو بدم بین پام و شورتمو بپوشونم ...
اما کیارش اخمش بیشتر تو هم رفت و گفت
- بزار ببینم تا کجا ملتهب شده
با این حرف دامنمو داد کنار و لبه شورتم رو گرفت
آروم کنار داد
لب گزیدم
چشم هامو بستم که کیارش گفت
- تارا ... همیشه انقدر خیسی؟
پارت واقعی از رمان #به_طعم_تمشک مناسب بزرگسالان 🔞👇👇👇🔞
کیارش یه راز بزرگ تو زندگیش داره ، بعد از سالها که هیچ زنی تحریکش نمیکرد ، تارا رو میبینه ، دختری ریز نقش، خجالتی و با مشکل شدید لکنت و استرس! کسی که بدن کیارش رو بد روشن میکنه ! اما کیارش نمیتونی ازش بگذره ...
این ماجرا بر اساس واقعیت است. رایگان بخونید 👇👇لینک قسمت اول
#به_طعم_تمشک ❤️💜
#کوچولو_دلربا
#۲۶۲
ویسا گفت
- باید از مارتین مجدد شکایت کنیم تا اون آزاده حتی خارج از این کشور ، اما شما در خطرید
سر تکون دادم و گفتم
- بریم اداره پلیس ... من شکایتشو تنظیم میکنم
دلا نگران نگاهم کرد و گفت
- بریم خونه ... وقت برای شکایت هست
موهاشو بوسیدم و گفتم
- میریم.... میریم عزیزم
داستان از زبان دلا :
بلاخره شکایت و ثبت ماجرا تمام شد و سوار ماشین شدیم
نیک عقب نشست و من رفتم تو بغلش نشستم
دست سالمش رو دور من انداخت و بابا گفت
- میریم خونه من ... خونه شما فعلا وضع خوبی نداره
هیچکس حرفی نزد
اشکم ریخت
من امشب یه نفر رو کشته بودم
نیک موهامو نوازش کرد و گفت
- من یه نفر رو کشتم
نیک موهامو بوسید و گفت
- نه .... تو دو نفر رو نجات دادی
بابا گفت
- سه نفر البته ! خودتو ... نیک رو و ...
از تو اینه نگاهم کرد و گفت
- و منو ...
اشکم بیشتر ریخت و لب زدم
چشم هامو میبندم صورتش میاد تو سرم
بابا سکوت کرد و نیک آروم تو گوشم گفت
- بزار برسیم... یه کاری میکنم کسی جز من تو سرت نباشه!