262
#پارت۲۶۲
#آویــــنـــا
یعنی اومده بود دیدنم؟؟ یعنی منو دید؟؟ چرا خودشو بهم نشون نداد
تکیه مو به یه ماشین دادم
حس میکردم قلبم درد میکنه! حالا که عطر تنه ش بعد از مدتها به مشامم خورد
حالا میفهمم چقدر دلتنگشم! قطرات اشک رو گونه م رونه شد
زانوهام تحمل وزنمو نداشت نشستم و زانوهامو بغل گرفتم و بی توجه به جا و مکانم بلند زدم زیر گریه
نمیدونم چقدر بود که داشتم گریه میکردم
که صدای داد مامانم به گوش رسید
_یاحسین... آوینا چت شده؟!
حتی نتونستم سرمو بلند کنم اومد کنارم رو زانوهاش نشست و سرمو بلند کرد
با دیدن صورت گریونم یه خدا مرگم بده گفت
_چی شده آوینا؟!
هق هقم اجازه نمیداد حرف بزنم. فقط دستامو دور گردن مامانم حلقه کردم و زدم زیر گریه
_مامان اون اینجا بود
_کی عزیزم؟؟
هقی زدم : مامان
_جون دل مامان کی اینجا بود؟؟
_رایــ...ـمون
مامان سریع منو از خودش جدا کرد
_چی؟؟ دیدیش؟؟
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم
_پس چی؟؟
برگه رو بهش نشون دادم خوندش. با اخم گفت : از کجا میدونی خودشه؟؟
بینیمو بالا کشیدم : از بوی عطرش
مامان نگاهم کرد... یه جوری بود همراه با دلسوزی
_چرا گریه میکنی حالا؟
سرمو پایین انداختم : تازه فهمیدم چقدر دلتنگشم!
_الهی من بمیرم براتون
نالیدم : مامان اینجوری نگو
اشکاشو پاک کرد و کمکم کرد بلند شم خم شد و کیفمو داد دستم و باهم رفتیم به طرف ماشین
_میشه نریم خونه؟؟
_چرا؟!
_نمیخوام با این حال برم پیش دخترم!
_پس کجا بریم؟!
اروم زمزمه کردم : بریم بام تهران