262

262


۲۶۲

به شماره رو گوشیش نگاه کردو گفت

- حسینِ میزبان امشب 

- بهش میگی چرا نرفتیم؟

- آره تعارف ندارم که!

نیما گوشیو جواب دادو گفت

- سلام حسین جان... اومدیم تا جلو در... داریوشو دیدم برگشتم... نه ... با تیکه ای که جلو در انداخت نشون داد چقدر مشتاقه ... نه عزیز ... دمت گرم... نه اما... ببین حسین جان من با خانواده تهش یه ماه اینجام میخوام از لحظات لذت ببرم نمیخوام خودمو درگیر یه بحث بیخود کنم... میدونم نیتت خیره اما من نیستم. خوش باشین.

مکث کردو بعد خداحافظی قطع کرد.

برام جالب بود

نیما یه زمانی سرش درد میکرد برا بحث

برای اینکه حرفشو به کرسی بنشونه و ثابت کنه حق با اونه

اما الان انقدر راحت از بحث کردن میگذشت

نیما گوشیشو گذاشت تو جیبشو گفت

- میخواستن مارو آشتی بدن! حالا انگار بودو نبود اون آدم تو زندگی من چه ارزشی داره

سری تکون دادمو گفتم

- چقدرم داریوش مشتاق آشتی بود. 

نیما هم خندیدو گفت

- همون ... بریم شام ؟ من امشب برات کلی برنامه دارم

خندیدمو گفتم

- ئه ئه نمیشه ها من برنامه جایگزین نیستم

بازومو وشکونی گرفتو با شیطنت تو گوشم گفت

- شما تاج سری جایگزین چیه .

اون شب بعد یه شام و یکم خرید برگشتیم خونه

امیسا تو خونه بازی اون مجتمع تجاری حسابی خسته شده بودو تو ماشین بهوش شد

رو تخت که گذاشتیمم بیدار نشد

ما هم تونستیم حسابی دلتنگی ایام رو جبران کنیم

فکر نمیکردم مهمونی کنسل شه و انقدر بهم خوش بگذره.

یه هفته ای گذشت

روتین زندگیمون دیگه ثابت شده بود

من با امیسا تنها نمیرفتم بیرون

نیما هم معمولا زودتر از ایران خونه بود

دیگه کار هاش داشت تموم میشد

اما ما فرصت داشتیم بمونیم

نیما پیشنهاد داد بریم هلندو بگردیم جون هم نزدیک بود و هم الان فصل گلهای هلند بود.

از نگار دورادور خبر داشتم

فقط تلگرام حرف میزدیم

میرفت سر کار تو خیریه .

سعید نیومده بود دیگه سمتشاونم خبر نمیگرفت از سعید

مامان بابام و خانواده خوب بودن

نیاز و عمه و شوهرش هنوز درگیر ماجرای مغازه بودن

هرچند عمه فروشش رو بیخیال شده بود.

پنج شنبه عصر بود

نیما داشت مالیات بر عوارض ماشینو میداد که بتونیم از کشور خارج شیم

امیسا داشت از پای نیما بالا میرفتو اونو حسابی اذیت میکرد.منم دراز کشیدم رو کاناپه و گوشی رو چک کردم

نگار پیام داده بود 

داشتیم حال و احوال میپرسیدم که نگار گفت 

- نیما از سعید خبر نداره؟

یه نگاه به نیما انداختم 

دو دل بودم بپرسم یا نه

نگار نوشت

- فقط دوست دارم بدونم چکار میکنه 

دلو زدم به دریا و از نیما پرسیدم

- راستی از سعید چه خبر؟

نیما سرشو بلند کرد

مشکوک نگاهم کردو گفت

- نگار پرسید؟

سر تکون دادم

نیما نفس عمیقی از ریه هاش بیرون دادو گفت 

- بهش بگو خودش خبر بگیره



دوستان داستان زندگی خود نگار رو بصورت کامل میتونین اینجا بخونین 👇👇👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD_rpzHswN6JkSFWkg

قسمت اولش سنجاق شده


Report Page