260

260


#پارت۲۶۰

#آویــــنـــا


اب دهنمو پرصدا قورت دادم وسرمو پایین انداختم 

حرفی واسه گفتن نداشتم!

_آوینا جواب منو بده!


سرمو بلند کردم : خب... خب... مـــ


پرید میون حرفم : بدون دروغ گفتن حرفتو بزن!


اب دهنمو پرصدا قورت دادم : ژوان بچه ی ... بچه ی منو رایمونه!

هینی کشید : چییی؟؟؟ 


سرمو پایین انداختم و اومد کنارم : چی داری میگی آوینا ؟!   

سرمو پایین انداختم و ژوانو رو تخت گداشتم و بلند شدم  


_مامان 

دستش به معنی ساکت بالا اورد 

_ هیس هیچی نگو 


_مجبور بودم مامان 

_چه اجباری؟؟  

_ من اگه میگفتم حامله م نمیتونستم از رایمون طلاق بگیرم اون یکی زن هم از رایمون باردار بود 


من نمیتونستم یه زن دیگه رو کنار رایمون تحمل کنم!  

من نمیتونستم بذارم رابطه عمو و بابا خراب شه مامان مجبور بودم درک کن!


مامان شروع کرد به گریه کردن اومد و کنارم 

_بمیرم برات پس بخاطر همین خواستی بری یه شهر دیگه؟!


سرمو تکون دادم : اره  


دستشو رو صورتم گذاشت : من فداتشم که نفس مامان 

من شرمندتم 

_مامان تو چرا؟؟ 


سرشو پایین انداخت :اون همه سال ازت دور بودم خواستم واست جبران کنم اما بعدش زندگیت تلخ تر از همیشه شد.


سرمو پایین انداختم : این بچه تنها یادگاری از رایمونه مامان اگه ژوان نبود من نمیتونستم زندگی کنم بخدا  


نگاهی به ژوان انداخت : راستش هیج وقت باور نکردم که این بچه تو نیست همیشه این حسی بهم میگفت 


این بچه خوده خودته!

دستمو گرفت و محکم منو تو بغلم گرفت... 

_بمیرم برات دخترک نازم من شرمندتم!

_مامان تو چرا؟؟ 


اشکاشو پاک کرد و رفت سمت ژوان و با تمام عشقش تو بغلش گرفت.

Report Page