260

260


۲۶۰

- کجا نمیذارم فرار کنین .

صورت هر دومونو بوسیدو امیسا بلند خندید

از خنده اون مام سر ذوق اومدیمو خندیدیم 

اما ته دلم صاف نبود

چون واقعا این دروغ گفتن های نیما حتی به هدف حفظ آرامش من رو مخم بود

از طرفی نمیخوایتم امیسا هم مثل باباش دروغگو بشه .

اون شب با آرامش گذشت و هفته بعدش نیما شدیدا دنبال کار هاش بود

منم با امیسا تا لصر خونه بودم.عصر نیما میومد میرفتیم اطراف خونه دور میزدیم.

بلاخره آخر هفته رسید

نیما گفت خونه یکی از دوستای قدیمیش دعوتیم

پرسیدم میشه با بچه بریم؟ اگر سیگار میکشن یا خیلی مست میکنن من و امیسا نیایم

اگا نیما گفت مشکلی نیستو مهمونی خانوادگیه

ما هم حاضر شدیمو راه افتادیم

کل هفته من خبری از عمه و نیاز و محمود نداشتم

از نیمام دوبار پرسیدم چه خبر گفت هیچی

میدونستم باز داره دروغ میگه

اما بحثم فایده نداشت

خونه دوست نیما یه خونه یک طبقه با حیاط اختصاصی بود ‌.

ماشینو پارک کردیم

پیاده شدیم بریم داخل که یه نفر نیمارو صدا کرد

- به به .. آقا نیما ... همچنان هستی پس این ورا ...

صدا آشنا بود

اما تو سرم نبود صدا کیه 

تا برگشتیم اما شناختم

داریوش بود 

همون که سری پیش حسابی با نیما دعوا راه انداختو سعی کرده بود منو اذیت کنه تا نیما عصبانی بشه


دوستان تخفیفات سایتو جک کنید. رمان رایگان هم گذاشتن 👇👇👇


http://www.romankhas.com

Report Page