26

26


#نگاه 26

مامان رو به زن عمو آروم گفت 

- خب چرا خودتون برای امیر آستین بالا نیمزنین ؟

زن عمو جواب داد

- وای اسمشم ببریم قیامت میکنه . میگه دفعه اولم به اصرار شما زن گرفتم گند خورد تو زندگیم دیگه اسم ازدواج نیارین .

نمیدونم چرا از شنیدن این حرفا حس خوبی بهم دست داد

یهو هر دو برگشتن سمت من که تو نشیمن رو مبل لم داده بودم و زن عمو گفت 

- نگاه جان... این پسره باز پیام داده ها . خبر داری؟

مامان آروم گفت 

- قبول نمیکنه بیان هرچی میگم 

بی تفاوت گفتم 

- زن عمو من ازش خوشم نیومده ... چرا الکی بیان . بلاخره باید به دل آدم بشینه دیگه ؟

زن عمو گفت 

- موقعیت خوبیه ها... میری راحت خارج 

خندیدمو گفتم 

- من که عشق خارج نیستم آخه

زن عمو هم خندیدو گفت 

- نکنه دلت جایی گیره کلک 

مامان سریع گفت 

- نه بابا نگاه اصلا اهل هیچی نیست 

زن عمو خندیدو گفت

- میدونم خودم شوخی کردم 

برگشتم تو اتاقو جواب هیچکدومو ندادم 

آخ که دلم گیر بود... اونم چه جائی گیر بود ...

یه ماهی گذشت . امیر رو ندیده بودم. صدرا قرار بود عقد کنه . بعله برونشو نرفته بودم

همش به بهونه کنکور خودمو مخفی میکردم

اما هدفم ندیدن امیر بود . اما برای جشن عقد دیگه مخفی کاری در کار نبود 

مامان برام آرایشگاه کنار خونه نوبت گرفت تا فقط موهامو که باز بلند شده بود و تا کمرم بود سشوا بکشن 

لباس هم از دختر خاله ام گرفته بودم یه پیراهن عروسکی نقره ای سورمه ای بود 

واقعا انگیزه نداشتم کاری کنم. اما هم لباس حسابی به تنم نشسته بودو هم موهامو آرایشگر قشنگ دورم مرتب کرده بود 

دل تو دلم نبود امیر قراره منو اینجوری ببینه. نسبت به دفعه قبل واقعا بزرگتر و شیک تر بودم. هرچند کار خاصی نکرده بودم

Report Page