26

26

عروس بلورین خان

چشمانم را باز کردم نور کمی از پنجره می آمد چون پردها کیپ تا کیپ کشیده شده بودم. پوفی کشیدم و ؼلت زدم و

به روی شکم خوابیدم. نگاهی به ساعت روی میز انداختم نزدیک به 13 بود. خوشحال شدم که کسی مزاحمم نشده بود

با یاد آوری دیشب لبخند به روی لب هایم نشست.

اما غم قلبم سنگین شد.

میدانستم اشکین هم الان خواب است چون او هم مانند من آدم خوابالوی بود و بعد از رابطه طولانی دیشبمان مسلما خثل من خسته بود. دوست نداشتم از

جایم بلند شوم ولی چاره ای نبود و دیگر خوابم نمی آمد. بلند شدم موهایم را بالا بستم و به طرف دستشویی رفتم و بعد

از اتمام کارم به طرف کمد لباس هایم رفتم. از این لباس ها خوشم نمی آمد دست و پا گیر بودند برای من.یک 

شلواری راحتی مشکی همراه با یک بلوز تقریبا گشاد طوسی پوشیدم. از اتاق خارج شدم و به طرف اتاق اشکین

رفتم. همانطور که حدس می زدم خواب بود.

به طرف تخت رفتم و کنارش به پهلو دراز کشیدم. اشکین رو به بالا خوابیده بود. خیره ماندم به صورت زیبایش. 

چشمانش کم، کم باز شد فکر کنم حضورم را حس کرده یا برخورد نفس هایم به صورتش باعث شد بیدار شود. با اخم

نگاهم کرد و گفت:

_ تو که گفتی خسته ای دیگه نمیتونی حالا اومدی بالای سر من

با یادآوری دوباره اتفاقات دیشب ناخداگاه خنده ای کردم و گفتم:

_چرا خواب نداشته باشم منم تا الان مثل تو خواب بودم.بعدم ساعت 1 .بلند شو ببینم بریم پایین چیزی بخوریم.من

گرسنمه.

اخم مصنوعی کرد و گفت:

_سرمین خانم جدیدا وقتی گرسنت میشه یاد اشکین می افتیا!

خنده ای کردم و به هر زور و ضربی بود او را از جایش بلند کردم. بعد از اتمام کار اشکین باهم به پایین رفتیم. چون

هر دو نفرمان گرسنه بودیم به طرف آشپز خانه رفتیم. مانند دیشب کسی نبود. برای هر دونفرمان غذا کشیدم و اشکین

سفره کوچک دو نفره را چید. با خنده و شوخی داشتیم ناهارمان را با جان و دل میل می کردیم. انقدر بلند می خندیدیم

که صدایمان تمام خانه را پر کرده بود. انقدر خندیدیم که زمانی که اشکین داشت آب می خورد آب در گلویش پرید و

شروع به سرفه کردن کرد. اولش کمی نگران شدم ولی با دیدن قیافه اش دوباره خنده ام گرفت با خنده به زور به پشت

کمرش میزدم. او هم که سرفه هایش ارام شده بود می خندید. کمی جو بین مان آرام شد ولی باز هم تک خنده های بین

حرف هایمان داشتیم. با صدای باز شدن در حرف اشکین قطع شد و متعجب زده به هم نگاه کردیم. با وارد شدن زن

میانسالی که از خدمتکار ها بود نگاه مان را از هم گرفتیم و متعجب زده نگاهش کردیم. او هم متعجب به هر دونفرمان

نگاه می کرد. بعد از مدتی بلاخره دهان باز کرد و گفت:

_سالم آقا چرا خبرم نکردید بیام واستون ؼذا رو بکشم؟

اشکین بیخیال و خونسرد گفت:

_خودمون کشیدیم دیگه نیاز نبود تو بیایی زحمت بکشی.

زن بعد با اخم وحشتناکی نگاه من کرد. طوری که فکر کردم اگر اشکین اینجا نبود حتما سرم را از تنم جدا می کرد. 

با طعنه گفت:

_خانم شما که چیزی نمی خوردید! حاال انگاری این چند روز که امدید به یوم همنشینی با اشکین آقا خداروشکر

اشتهاتون باز شده.

چشمانم از تیکه اش گشاد شد. نگاهی به بشقابم انداختم اندازه همیشه ام بود. البته ؛ به جز این چند روز. اخمی کردم و

چیز نگفتم. دوباره آرام گفت:

_بعد خانم درست نیست که جلوی نامحرم اینجور بگردید گناه داره. خود نویان آقا هم بدشون میاد. شاید این دفعه

جلوی اشکین خان که مورد اعتماد آقا هستند بهتون خورده نگیره ولی اگر بفهمند حتما از دستتون عصبی میشن .

با عصبانیت به او پریدم:

_به تو اون آقاتون هیچ ربطی نداره که من چطور میگردم.

من هرجور بخوام جلوی هرکی هم میخواد باشه اونجور که دلم میخواد میگردم. بعد آقا قرارم نیست بفهمه.

خواست حرفی بزند که اشکین برای فیصله دادن گفت:

_آق گل شما بفرما برو من خودم به ایشون تذکر میدم.

آق گل چشمی گفت و رفت. با نفرت چشم از او گرفتم و به اشکین نگاه کردم اشکین دستم را که کنارم بود گرفت و

فشرد.

_آروم باش عزیزم کاری به کارشون نداشته باش. این ها همه بخاطر مادرم اند خیلی ناراحتند. مادرم پدرم رو خیلی

دوست داشت هیچ کس حتی فکرش رو هم نمی کرد که بابا بره زن دیگه بگیر. اونم کسی که از دخترش هم یکسال

کوچیک تره. همه میدونند که بابام در حق مامانم نامردی کرده..

جمله های آخرش را با ناراحتی گفت دلم برایش سوخت این دفعه من دستش را گرفتم و فشار داد. با اندوه گفتم:

_از اول هم اشتباه از من بود. نباید هیچ وقت پام رو داخل این خراب شده میزاشتم که به این روز بی افتیم.

به لطؾ آق گل خانم بقیه ناهارمان با ناراحتی و ؼم خورده شد. الیته؛ دیگر نه من و نه اشکین چیزی از گلویمان

پایین می رفت و فقط با ؼذا بازی می کردیم. به کمک هم کمی از سفره را جمع کردیم ولی چون حال هردویمان گرفته

بود بقیه اش را ول کردیم و رفتیم رو کناری های سالن در سکوت نشستیم. با صدای اشکین از فکر خارج شدم.

_سرمین.

منتظر نگاهش کردم.

_باید حواسمون رو جمع کنیم. بیشتر باید مواظب باشیم کسی نفهمه بین ما چیه. ممکن رفتنمون کمی طول بکشه باید تا

اون موقع مواظب باشیم که بند و آب ندیم.

با قیافه ناراحت و جمع شده نگاهش کردم و گفتم:

_مثال چقدر طول بکشه؟

_شاید یک ماه شایدم کمتر یا بیشتر.

متعجب زده نگاهش کردم. چرا انقدر طولانی؟ مگر می خواد چه کند؟ انگار سوالاتم را از چشمانم خواند که گفت:

_دارم کارا رو طوری جور می کنم که یک راست بریم تهران وقتی رسیدیم بلافاصله طلاق

غیابی بگیری. بعد هم

ازدواج کنیم و بتونیم کاری دست و پا کنیم باید از دانشگاه انتقالی بگیرم تهران. این ترم رو مرخصی می گیرم تا هم

اینجا مواظبت باشم هم کارای انتقالیمو خودم بدون اینکه کسی بویی ببره انجام بعدم، و مهم تر از همه اینکه ما همه

اینکارا رو که بخوایم بکنیم به پول احتیاج داریم. درست هم من هم تو پول داریم ولی نه به اون اندازه که خونه بخریم

و ماشینی رو که از اینجا میبریم عوض کنیم یا اینکه کاری دست و پا کنیم. نمیشه که بیکار بمونم نمیشه که خونه

نخریم و ماشین رو عوض نکنیم ، سخت برامون. با ناراحتی لب هایم راغؼنچه کردم. همه بارها به روی دوش اشکین

بود و این مرا اذیت می کرد. با اینکه دوست داشتم هرچه سریع تر از اینجا فرار کنیم ولی نمی شد.

اشکین آروم گفت

- میتونی دووم بیاری؟

از رنگ نگاهش فهمیدم‌منظورش چیست

سرم رو پائین انداختم و گفتم

- اگه تو پیشم باشی آره

موهایم را نوازش کردو گفت

- بابام اذیتت میکنه... میدونم... اما کاری نمیشه کرد سرمین. الان اگه میشد میگفتم بریم. اما آخه کجا بریم چطور طلاقتو بگیرم. با یه وکیل صحبت کردم. داره برامون پرونده سازی میکنه تا بتونی طلاق بگیری .

با بغض سر تکان دادم

_اشکین هر کاری از دست من برمیاد بگو اینطوری همه بارها به روی دوش تو من اذیت میشم. تازه میتونیم از

باباجون و مامان جونم کمک بگیریم.

اشکین لبخند دلگرم کننده ای به رویم زد و دستم را در دستش فشرد و گفت:

_من تنها چیزی که از تو میخوام اینکه پشتم رو خالی نکنی. همیشه پشتم باشی و دوستم داشته باشی.

من هم متقابال لبخندی زدم و دستش را فشردم.

_من همیشه پشتتم و دوست دارم عزیزم هیچ وقت شک نکن.

تا شب خودمان را با هر چیزی که بود سر گرم کردیم ولی باز هم هر دو در فکر بودیم. هزار بار لعنت فرستادم بر

آن خروس بی محل. اگر او نمی آمد الان ما مانند دیروز بهترین روز را پشت سر می گذاشتیم. باز هم مانند شب قبل

تا دیر وقت بیدار ماندین و فیلم دیدم ولی این بار تا ساعت 1 .به اصرار اشکین فیلم عاشقانه دیدم که کمی هم صحنه

های ترسناک داشت که باعث می شد من بترسم و اشکین تا توان داشت مرا اذیت کمد و بترساند. البته؛ کلی هم کتکش

زدم. هر دو خسته و کوفته به بالا رفتیم. در راهروی اتاق ها ایستادیم.

_اشکین خدا بگم چیکارت نکنه من میترسم چطور برم تو اون اتاق کوفتی بخوابم که پنجره داره؟

اشکین دوباره خنده ای کرد و با شیطنت گفت:

_ناراحتی بیا اتاق من پیشم خودم بخواب.

با حرص مشتی به بازویش زدم و گفتم:

_هر هر دیگه چی؟ از جونم سیر شدم؟ بیام که همش اذیتم کنی بترسونیم؟

اشکین بلند تر خندید ما بین خنده هایش بریده، بریده گفت:

_کی.. من؟ مگه من دلم میاد عشقم رو اذیت کنم؟ من آزارم حتی به یک مورچه هم نمیرسه.

با حرص ادایش را در آوردم که باز هم خندید بی توجه به او به خواستم به اتاقم برم که بازویم را گرفت مرا در آغوش کشید و گفت

- بیا اتاقم سرمین ...

نگاهش روی لب هایم افتاد

عمیقا میخواستمش

خودم به سمتش رفتم و لب هایمان گره خورد

اشکین بدون جدا شدن لب هایم مرا به سمت اتاقم برد روی تخت دراز کشیدیمو دوباره غرق هم شدیم که ناگهان اشکین بلند شد

با ترس گفت

- میترسم اذیت شی بدنت تحمل نداده

به سمت در رفتو گفت

- فردا ...

به سرعت از اتاق من بیرون رفت

غم عالم به دلم برگشت‌

دیر وقت بود

واقعا هم بدنم اذیت میشد به سختی خوابیدم .

در خواب و بیداری بودم که صدای باز شد در اتاق آمد توجی نکردم و به روی شکم پشت به در دوباره خوابیدم. با

فرو رفتن تخت و بعد حلقه شدن دستی به دور پهلویم کمی هوشیار شدم. خنده ام گرفت و نیمچه لبخندی به روی لبهایم

آمد. جز اشکین کی میتوانست باشد؟ لای چشمانم را باز کردم و با لبخند محوی به روی لبم به طرفش چرخیدم. از

دیدنش شوکه شدم. با ترس کمی عقب کشیدم که دو دستش را دور پهلویم حلقه کرد و مرا به طرف خودش کشاند.

_بیدارت کردم عزیزم.

متعجب نگاهش کردم. او اینجا چه می کرد؟ با اخم گفتم:

_ترسونیدم.

دراز کشید و مرا را هم با خودش دراز کرد به ناچار در زندان دست هایش اسیر شده بودم و راه گریزی نداشتم. یکی

از دستانش را باال آورد و سرم را به دستش به روی سینه اش هدایت کرد و بعد دوباره دستانش را به دور پهلویم

گذاشت.

_ببخشید عزیزم دیر رسیدم دیگه مجبور شدم.

با لجبازی و اخم سرم را از روی سینه اش برداشتم و نگاهش چهره اش کردم که در آن تاریکی زیاد معلوم نبود.

_چرا آمدی؟

صدایش تحلیل رفت و گفت:

_هنوز از دستم ناراحتی؟ ببخش عزیزم واقعا شرمندم من نمیخواستم دست روت بلند کنم داخل این دو روز عذاب

وجدان داشتم. خواستم یکم تنهات بزارم.

مکثی کرد و ادامه داد:

_ولی دلتنگی امونم رو برید طاقت دوریت رو نداشتم بخاطر همین شبونه تنها راهی شدم که بیام پیشت.

و بعد دوباره دستش را باال آورد و کارش را تکرار کرد و بوسه ای بر سرم نشاند و برای اینکه دوباره سرم را بلند

نکنم دستش را به روی سرم گذاشت و مشؽول بازی کردن با موهایم شد. اخم تمام چهره ام را در بر گرفته بود. 

امروز روز بد شانسی من بود. دلم میخواستم او را بکشم یا خودم را. با صدایش از فکر کشتنش خارج شدم.

_اشکین اذیتت نکرد گلم؟

از این قربان صدقه رفتن هایش عزیزم و گلم و... گفتن هایش حالم بهم میخورد. احساس تهوع می کردم از خودم به

شدت چندشم می شد به ناچار جوابش را در یک کلمه دادم:

_نه.

راضیت در صدایش موج زد:

_خوشحالم. اشکین پسر عاقلیه خوشحالم که قبولت کرده و اذیتت نکرده و دلت رو نشکسته.

پوزخندی زدم. اشکین مرا اذیت کند؟ دل مرا بکشند؟ منی که به جانش بستم. خبر ندارد بودن او ست که مرا اذیت می

کند دل مرا می شکند. دیگر توجی به خودش و حرؾ هایش نکردم. ترس گرفته بودم که خدایی نکرده صبح اشکین

بیدار شود و بدون خبر از حضور پدرش چیزی را لو بدهد. بعد از مدتی صدای نفس های منظم خان بلند شد و سپس

دستانش به دورم شل شد. آرام از آؼوشش خارج شدم و در گوشه ای از تخت کز کردم. حال نمیشد بروم و به اشکین

خبر دهم چون االن اشکین خواب بود و ممکن بود بد خواب شود و دلیل دیگرش هم این بود که ممکن بود خان از

خواب بیدار شود و مرا کنارش نبیند و دنبالم بیاید. چاره ای جز صبر نداشتم. به لطؾ خان خواب از سرم پریده بود. 

نمیدانم دست آخر ساعت چند بود که بلاخره خواب دوباره به چشمانم آمد و مرا با خودش برد.

با نوازش دستی چشم باز کردم اول چیزی که دیدم صورت خندان خان بود. گیج و منگ نگاهش می کردم. از خستگی

و بی حوصلگی پوفی کشیدم و به طرؾ پاتختی چرخیدم ساعت ۱5:11 دقیقه بود. دوباره چشمانم را بستم خواستم

دوباره بخوابم. صدای خنده های کوتاه خان در گوشم بود و اذیتم می کرد. به زور دستانش مرا به طرؾ خودش

برگرداند. به ناچار چشم باز کردم و نگاهش کردم.

_علیک سالم عروس خان. صبح دل انگیزتون بخیر خانم. خواب خوابیدی؟ تا ظهر خوابیدن با شوهر خیلی حال میده

نه؟

متعجب نگاهش کردم. عجب اعتماد به نفسی داشت.

_ولم کن خان بزار بخوابم. خوابم میاد.

اینبار خنده بلندی کرد. نمیدانم کجای حرفم خنده دار بود که او این گونه می خندید.

_اوال خان نه و نویان دوما بگو نویان تا ولت کنم اینجا خانی نیست که به اون می گی.

چشمانم را با بیچارگی در کاسه چرخاندم گفتم:

_باشه نویان ولم کن بزار بخوابم.

با خنده باشه ای گفت و ولم کرد و از تخت پایین رفت. با خیال راحت چشمانم را بستم و زود چرتم گرفت. میان خواب

و بیداری بودم که احساس کردم پتو از رویم برداشته شد. به کمر خوابیدم تا پتو را دوباره به روی خود بکشم که همان

موقع دستی به پهلو ام نشست و از تخت بلندم کرد. با ترس چشمانم را باز کردم و جیؽی بلندی کشیدم. نویان مرا به

روی شانه اش انداخته بود و تند، تند این ور و آن ور می رفت و می چرخید. با ترس جیػ دیگری کشیدم و بلند گفتم:

_ولم کن بزارم زمین.

صدای خنده های او و جیػ های من اتاق را پر کرده بود.

_دیگه میخواستی تنبلی نکنی خانم و خواب رو به شوهرت ترجیح ندی.

با ترس تند، تند گفتم:

_باشه.. باشه ولم کن. بزارم زمین خواب دیگه از سرم پرید بیدارم، بیدارم..

هنوز حرفم تمام نشده بو که چرخ محکمی خورد که باعث شد از ترس جیػ بلندی بکشم و صدای خنده او باالتر رود. 

با صدای با شتاب باز شدن در چشمانم را باز کردم من روبه روی اشکین به روی شانه های نویان ترسان آویزان بودم

و نویان پشتش به در بود. چهره اشکین از اعصبانیت به کبودی میزد با عجز نگاهش کردم. نویان خندان به طرؾ

اشکین برگشت و اینبار من پشت به اشکین بود و او را نمیدیم. اشکین بدون اینکه اجازه کالمی به نویان دهد با صدای

گرفته و عصبی از الیی دندان هایش گفت:

_اینجا چه خبره؟

نویان مرا به روی زمین گذاشت بال فاصله از او فاصله گرفتم. نویان با خنده رو به اشکین گفت:

_به سالم آقا اشکین صبح شما بخیر. قبال در زدن بلد بودی نه بابا جان؟

تیکه اش بد بود. اخم های اشکین در هم بود و سعی می کرد حداقل کمی از آن ها را محو کند ولی معلوم بود

نمیتواند. با صدای که سعی داشت اعصبانیت اش را در آن کنترل کند گفت:

_سالم ببخشید نمیدونستم شما امدید.

با طعنه رو به من ادامه داد:


دوستان به پایان رمان نزدیک میشیم یه نظر سنجی پائین پارت امشب میذارم برای رمان بعدی نظرتونو بگین

Report Page