26

26

Behaaffarin

انگار نه انگار که وقتی توی فامیل تنها کسی که کل دوران دبیرستان و راهنمایی رو توی مدرسه تیزهوشان درس خونده بود من بودم.. خصوصا زمانی که آزمونش دو مرحله ای بود.. که پز من رو همه جا میدادن..

انگار نه انگار 6-7 سال پیش وقتی رتبه ی کنکورم اومد و غریبه و آشنا بهشون تبریک میگفتن، من مایه افتخار بودم.

انگار نه انگار من همونیم که پذیرش تحصیلی فول فاند (فول فاند یعنی کل هزینه تحصیل و زندگی رو دانشگاه میده) از یکی از بهترین دانشگاه های امریکا گرفتم و مدام بهم میگفتن "بهت افتخار میکنیم"..

همه این ها دود شده بود رفته بود هوا...

الان از من فقط یه دختری مونده بود که ازدواجش اشتباه بوده..

پس هیچ دست آوردی هم توی زندگیش نداشت!!!

خیلی حرف ها برای گفتن داشتم ولی نمیخواستم با مامان بحث کنم..

خسته بودم..

توی این چند ماه تا جون داشتم با آرش بحث کرده بودم..

همه زندگیم تبدیل به جنگ اعصاب شده بود...

دیگه نه توانی برام باقی مونده بود و نه انگیزه ای..

فقط میخواستم برم..

از اینجا دور بشم..

کاش میتونستم حتی از خودمم دور بشم..

چمدونم رو از دستش کشیدم و گفتم:

-      متاسفم مامان، ولی من همینم.. نمیتونم برای زندگیم کار درستی بکنم.. ببخشید!

به سرعت رفتم سمت در و تا قبل از اینکه بهم برسه از خونه زدم بیرون.

سوغاتی هارو جا گذاشته بودم و حالا چمدونم سبک تر از وقتی بود که میومدم.

منتظر آسانسور نایستادم و از پله ها رفتم پایین.

جلوی مجتمع سوار اولین تاکسی که دیدم شدم.. ولی نمیدونستم آدرس کجارو بهش بدم...

حس میکردم در بی کس ترین حالت ممکنم..

هیچ دوست صمیمی نداشتم که بهش پناه ببرم.

انقدر از اینجا دور بودم که تقریبا ارتباطم با همه دوست هام قطع شده بود

گرچه خیلی وقت بود من دیگه دوستی هم نداشتم..

آرش روی هرکسی یه برچسبی میزد و میگفت ازش خوشش نمیاد

حتی اگه من ارتباطم رو قطع نمیکردم، آرش انقد با طرف بد برخورد میکرد که خود اون آدم دمش رو میذاشت روی کولش و از زندگی من فرار میکرد میرفت..

پس این گزینه منتفی بود

خونه بهزاد نمیخواستم برم

توی تهران فامیل و اشنای زیادی نداشتیم. حتی اگه داشتیم هم ترجیح میدادم بمیرم ولی خونه فامیل نرم.

وقتی مادرم راجع بهم اینجوری فکر میکرد، فامیل چی میخواست بهم بگه؟ چجوری میخواستم سرم رو جلوشون بالا بگیرم؟..

هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم.

تا اینکه یه دفعه یاد تنها کسی افتادم که توی این دوسال، بدون اینکه یه بارم من ازش خبری بگیرم، دقیقا دوبار بهم مسیج داده بود.. هر دوبار روز تولدم.. تبریک و آرزوی سالی خوب...

مردد بودم بهش زنگ بزنم یا نه...

چی میخواستم بهش بگم؟ بگم "سلام ببخشید که بیشتر از دوساله یه بارم احوالت رو نگرفتم، ولی الان توی این شهر تنها و بی کس موندم و یادت افتادم"....

خجالت آور بود..

اما مغزم کار نمیکرد..

کس دیگه ای به ذهنم نمیرسید..

بالاخره رفتم توی کانتکتام و سرچ کردم امیر....


Report Page