26

26


آفتاب پشت ابرهای بارونی قایم شده بود و هوا ابری بود 


به آسمون نگاه میکردم که لورا دستمو گرفتو گفت :

+از هوای ابری خوشت میاد؟


_اره از هوای بارونی و ابری خیلی خوشم میاد حس میکنم آرمش بخشن


لبخندی بهم زد و با انگشتش پشت دستمو نوازش کرد

 

سریع دستمو از دستش بیرون کشیدمو به تاکسی که انتهای محوطه بیمارستان بود اشاره کردمو گفتم :

_بهتر بریم دیگه تا این تاکسی هم نرفته 


آروم خندید و با هم به سمت تاکسی رفتیم

سوار تاکسی شدیمو لورا اسم هتل رو به راننده گفت ...


دستی توی موهام کشیدمو سعی کردم با فاصله از لورا بشینیم


توی این چندساعت بیشتر از این که خسته شم کلافه شده بودم از همون بچگی انتظار بی طلاقتم میکرد



نگاهی به ساعتم انداختمو با دیدن عقربه ها که دقیقا روی 4 ایستاده بودن گفتم :

_ساعت 4 شده هنوز ناهار نخوردیم تو که گرسنه ات نیس ؟


+اومم نه خیلی 


_اگه دلت برای شهرت تنگ شده می تونیم یه چرخی تو شهر بزنیم 


لبخند تلخی زد و فقط سری به نشونه نه تکون داد

نمیدونستم لورا چی رو داشت ازم مخفی میکرد اما از رفتارش میشد فهمید که چیز مهمی توی گذشته اش داره ...



برای این که حس کنجکاویم گل نکنه و سوالی ازش نپرسم از پنجره به خیابون ها خیره شدم


هیچ وقت فکرشو هم نمیکردم که یه روزی به همچین شهر دورافتاده ای توی کلمبیا بیام ...


حتی هیچ وقت فکر نمیکردم بعد از اون ضربه ای که از کیم خوردم عاشق بشم اما لورا تونست دوباره حس عشقو خواستن رو توی من زنده کنه 

حتی هیچ وقت فکر نمیکردم بعد از ضربه ای که از کیم خوردم عاشق بشم اما لورا تونست دوباره حس عشقو خواستن رو توی من زنده کنه 


از آخرین باری که کیم و پسرمو دیده بودن تقریبا سه سالی میگذشت


خیلی دوست داشتم درباره گذشته با لورا صحبت کنم اما حس میکردم هم علاقه ای به صحبت کردن درباره گذشته نداره و هم هنوز زوده ...


توی فکر بودم که با ایستادن ماشین کرایه رو حساب کردمو پیاده شدیم


به سمت لابی هتل رفتیمو طبقه رستوران رو پرسیدم


سوار اسانسور شدیمو به طبقه رستوران رفتیم 

به اولین میزی که جلوموم بود اشاره کردمو نشستیم

هتلش واقعا خیلی معمولی بود و اصلا فرقی نمیکرد کدوم میز رو انتخاب کنی

نه ویو قشنگی داشت نه حتی توی تراسی که بخوان توش میز بزارن


تنها حسنی که داشت خلوت بودنش بود

چند ثانیه ای از نشستنمون نگذشته بود که گارسون به سمتمون اومد


سفارش غذا رو به عهده‌ی لورا گذاشتمو گفتم:

_من از غذاهای کلمبیایی سر درنمیارم بنظرت هرچی بهتر رو سفارش بده 


باشه ای گفت و بعد از گفتن چندتا اسم گارسون رفت ...

رفتار لورا واقعا برام عجیب بود

هیچ حرکت یا حرفی نمیزد که منو به سمت یه رابطه تشویق کنه 

یعنی بیخیال شرط شده ؟ غیرممکنه

با صدای لورا که صدام زد از فکر بیرون اومدم 

+لوکاس ؟

_بله

+چیزی شده همش توی فکری ؟


_اومم نه به برنامه فردام فکر میکردم و قراری که باید با تام بزارم تو و سه تای دیگه رو برای معرفی به تام انتخاب کردم


+امیدوارم که بتونم موفق بشم


_فقط کافیه استرس نداشته باشی درست برعکس روزی که توی آژانس میخواستی امتحان بدی



با این حرف لوکاس یاد صحنه ای که زمین خوردم افتادمو خنده ام گرفت


+امیدوارم هیچ کس اون اتفاق رو تجربه نکنه


توی گلو خندیدمو گفتم :

_اتفاقا برعکس اینجوری می تونه برای داور ها خاطره خوبی بسازه


لورا میخواست چیزی بگه که گارسون سفارش ها رو اورد


مشغول خوردن شدیمو بینمون سکوت برقرار شد

چون اولین بارس بود که این غذا رو میخوردم خیلی کم خوردمو فقط شرابی که همراه غذا بود رو کامل خوردم


15 دقیقه نگذشته بود که لورا هم دست از غذا خوردن کشید و گفت :

+بهتر بریم این غذا یکم چرب و با برنامه غذایم هماهنگ نیس 


لبخندی بهش زدمو از پشت میز بلند شدم


بعد از حساب کردن پول ناهار به سمت اتاقمون رفتیم


دلم یه خواب بعداز ظهری تو بغل لورا میخواست اما برای این که تحریک نشم بیخیال شدم


 

لورا خیلی زود در رو باز کرد و وارد شدیم 

لباسام رو کامل دراوردمو روی تخت دراز کشیدم 


واقعا خیلی برام عجیب بود لورا هیچ حرکتی یا کاری نمیکرد

این کارش از طرفی خوشحالم میکرد و از طرفی مثل زنگ خطر بود 


چشمام گرم خواب شده بود که لورا از آشپز خونه به سمت تختم اومد و گفت :

+اینجا یه کلوپ خیلی خوب هستو من خیلی دوست دارم بعد از چند سال دوباره برم اونجا اگه ...


نزاشتم حرفشو کامل کنه و گفتم :

_بیدار شدم میریم


باشه ای گفت به سمت پذیرایی رفت که نفهمیدم کی خوابم برد

Report Page