#26

#26


#قسمت26

#رمان_برده_هندی🔞

ارباب (حسام)

با عصبانیت تو سالن قدم میزدم و به عالم و ادم بد و بیراه میگفتم.

این شکاک بودن من مثل خوره افتاده بود به جونم که حتی به صمیمی ترین دوستم هم مشکوک شده بودم.

با حرص به سمت دیوار رفتم و با تمام قدرتم مشتی به دیوار شدم و با صدای بلند عربده کشیدم...

همین کار باعث شد یکم حالم رو بهتر کنه...

وقتی که برگشتم که با دیدن دهن باز پرستار و ریما به سختی لبخندی رو که میخواست روی لبام بشینه رو مهار کردم و با جدیت به سمت پرستار رفتم و دسته های ولیچر رو گرفتم و با سرعت طول سالن رو طی کردم و خودم رو به ماشین رسوندم....

در ماشین رو باز کردم و بدون هیچ مکثی به سمت صندلی راننده رفتم و نشستم.

متوجه نگاه سنگین ریما شده بودم. حتما توقع داشت که کمکش کنم و بزارمش تو ماشین!

وقتی دیدم انقدر لفتش میده اخمهام رو توی هم کردم و با تشر برگشتم سمتش:

+سریع تر سوار شو نمیتونم بیشتر از این وقتم رو برای تو هدر میدم کلی کار دارم.

با تموم شدن حرفم برای بار اخر با جدیت تو صورتش نگاه کردم که متوجه برق اشک توی چشماش شدم.

قبل اینکه دلم براش بسوزه ازش رو گرفتم و به بیرون نگاه کردم.

چند دقیقه ای بود توی فکر بودم که با صداش به خودم اومدم.

+میتونید برید.

بدون اینکه جوابشو بدم استارت زدم و با یه تیکاف ماشین رو به حرکت دراوردم.

Report Page