26

26

@blfanfiction

با همین لمس کوچیک کمی تحریک شده بودم. لباس هام رو از تن کندم و بیرون انداختم. سمتش چرخیدم و همونطور که می بوسیدمش، آروم به دیوار کوبیدمش. تن زیباش رو با لمس هام فتح کردم. گاز آرومی از لب هاش گرفتم تا اجازه بده بیشتر جلو برم. لب های سرخش رو از هم فاصله داد و زبون هامون رو به دوئل دعوت کرد. با تنگی نفس از هم فاصله گرفتیم و لبخندی بهم زدیم. سرمو به سمت گردنش بردم و روی گردن تا ترقوه اش بوسه های ریزی نشوندم. سرم رو سمت نیپلش بردم و به دهان گرفتمش.مثل یه طفل خردسال به دنبال شیر، سینش رو می مکیدم. طنین ناله های از سر لذتش داخل حموم می پیچید. دست هام هم بی کار نمونده بودن و تنش رو مثل یک شئ با ارزش ستایش می کردن. عضو هر دومون حسابی نیازمند بود. به آرومی چرخوندمش و چون نه لوب داشتیم و نه روان کننده نگران بودن اذیت شه. و با فشار آرومی کمی ازش رو واردش کردم و برای اینکه مدت طولانی ای از باتم بودنش گذشته و دردش نیاد به مرور واردش شدم و شروع به حرکت داخلش کردم. با لحنی از عشق و پرستیدن همراه شهوت گفتم

- فاک ... چقدر داغی

آروم گردنش رو بوسیدم و چند مارک روی گردنش به جا گذاشتم؛ به کوبیدن داخلش ادامه دادم. ناله هاش سمفونی ای بود که تو حمام پیچیده بود و وجودم رو از لذت لبریز می کرد.

کمی محکم تر توش کوبیدم و به صدای دلنشینش گوش دادم؛بوسه ای روی شونش نشوندم؛ سرم رو کمی عقب بردم و به مارک های رنگی روی تن سفیدش نگاه کردم؛با رضایت لبخندی زدم و اروم دم گوشش گفتم

- دلبر بودی، دلبر تر شدی جذاب ترین من

و محکم تر توش کوبیدم. که زمانی که حس کردم نزدیکم سرعتم رو بیشتر کردم. به محض ارضا شدنش، پشت سرش به کام رسیدم. کمکش کردم تا هر دو وارد وان شیم. سرش رو به شونم تکیه داد و من هم سرم رو به سرش چسبوندم. آرامش بود که جای خون توی رگم جریان داشت. کمکش کردم با اب خودش رو بشوره و اون هم من رو شست. حموم رو هم تمیز کردیم تا بابام اومد نفهمه روز اولی تو خونش چیکار کردیم. اونا که نمی دونن ما ده سال رو شب کنار هم سر کردیم. کمکش کردم روی تخت اتاقم که با هم دیزاینش کرده بودیم دراز بکشه. خودم هم چیزی برای خوردن سفارش دادم. تا اومدن سفارش، تو سکوت به چشم های هم خیره بودیم. با صدای زنگ بلند شدم و در رو زدم. عذا رو از پیک گرفتم و با اسکن کردن کد حسابش کردم. می خواستم تویسینی بچینمش که خودش اومد بیرون.

_چرا پاشدی خائوتانگ.

لبخندی به روم زدم. با لحن ارومی گفت

_خوبم فرست شلوغش نکن. بار اولم که نه تو این زمان بار اولمه. درکل خوبم بچینش روی میز لطفا. صندلی رو عقب کشید و روش نشست. میز رو چیدم و رو به روش نشستم. به ارومی شروع به خوردن کرد اما فکرش اینجا نبود. کنجکاو پرسیدم

_ چی فکرت رو مشغول کرده؟

با خنده ادامه دادم

_من؟

لبخندی زد.

_آره تو... نمی خوام سرکوفت بزنم ولی اگه تو این چند سال هم اینجوری بودی ما اینجا نبود.

سرم رو شرمنده تکون دادم بعد مرور این دوران گفتم.

_ولی همچی بهتر شد. بابات الان رضایت داده، داریم هر دو درس می خونیم، از اشتباهاتمون درس گرفتیم ومن هم باز مادرم رو دیدم.

سرش رو تکون داد.

_حق با توعه. کاش میشد همه یه همچین فرصتی داشتن.

گوشه ی لبش رو با شستم پاک کردم.

_اون وقت دیگه اسمش معجزه نبود. هیشکی قبل انجام کارها به تبعاتش فکر نمی کرد چون بازم فرصت بود.

بعد کمی مکث در جوابم گفت

_حق با توعه. الان ادما قدر ثانیه ثانیه هاشون رو بیشتر می دونن.

با یاداوردی تابلو پرسیدم

_راستی اون تابلو های غمگین توی اتاقت چین که کشیدی.

کمی از غذاش خورد.

_انداختمشون دور

متعجب پرسیدم

_چرا؟

با تردید جواب داد

_اخرین یادگاری... می خواستم اگه... اگه بابام راضی نشد،... عصبی نشیا... می خواستم...

_می خواستی چی خائو

نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت.

_خودم رو بکشم.... از بالا پشت بوم خونمون.

ققاشق از دستم افتاد. قسم می خورم قلبم وایساد و نفس کشیدن رو برایرچند لحظه یادم رفت. نگران سرش رو بالا اورد. نمی خواستم حالش رو بد کنم پس چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم. کمی طول کشید تا تونستم یه لخند نه چندان واقعی تحویلش بدم.

دستش رو توی دستم گرفتم و صادقانه تقاضا کردم

_میگم میای فردا بریم سر قرار؟

⚠️ اسپویل⚠️

نصیحت من بهتون از خوشی های این هفته لذت ببرید.

Report Page