255

255


از حرفش ابروهام بالا پرید 

ذهنم انگار دست پاچه شده بود

چون در کسری از ثانیه به هزاران چیز فکر کردم 

همه افکار پراکنده تو سرم چرخید

از نظم راجع به تیپ و قیافه آذرخش 

از اینکه تو ذهنم یه پسر با استایل آذرخش کمی جذاب ولی بیشتر عجیبه

از اینکه تو ذهنم نگران حرکت و رفتار سیاوش با خودم بودم

حتی فکر به گرایش جنسی آذرخش با این تیپ و ظاهر و از همه مهم تر الف بودنش هم از ذهنم گذشت 

همه چی بدون خواستم تو سرم میچرخید 

آذرخش آروم خندید

از کنارم رد شدو به سمت داخل کلبه رفت

با صدایی که مشخص بود راضیه گفت 

- آروم ... من معمولا عادت ندارم همینجوری ذهن کسیو بخونم‌‌‌‌... اما خب ... تو هم بهتره انقدر به هر چیزی در لحظه فکر نکنی!!!!

با خجالت چشمامو رو هم فشار دادم 

برگشتم سمت آذرخشو نگاهم تو کلبه چرخید.

سعی کردم به یه فکر متمرکز شم و آروم باشم

دفعه پیش با ویهان اومدم اینجا

چقدر دلم تنگ شده بود

واقعا طبیعیه هنوز یه ساعت نشده دلم انقدر تنگش شده؟

آذرخش کنار شومینه روشن خونه اش نشستو اشاره کرد برم رو به روش بشینم و گفت 

- آره طبیعیه ... اون جفتته و وقتی ازش دور باشی انگار قلب و روحت داره دو تیکه میشه

اخم کردمو گفتم

- فکر کردم گفتی عادت نداری همینجوری ذهن کسیو بخونی 

ابروهاش بالا رفت

چشم هاشو ریز کردو گفت

- اوهوم... اما در مرد آدمای مغرور قضیه فرق داره

به سمت صندلی رفتم

نفس عمیق کشیدمو ذهنمو خالی کردم

من این کارو خوب بلد بودم

ابروهای آذرخش بالا رفت 

اما لبخند رضایتی زدو گفت

- هممم خوب بلدی ... 

نشستم

یه لبخند مدل خودش تحویلش دادم و گفتم

- هر چیزیو تمرین کنی خوب یاد میگیری 

دوباره دقیق نگاهم کردو گفت

- چرا تمرین کردی ذهنتو خالی کنی؟ مگه قبلا کسی سعی کرده ذهنتو بخونه؟

ریلکس شونه ای تکون دادمو گفتم 

- نه ... من معلم مهد کودک بودم و تو کلاس باید تمام توجهم به بچه ها می بود، نه دردسر های جسمی و خانوادگیم. پس هر روز ذهنمو خالی میکردم تا کارمو درست انجام بدم و تو لحظه زندگی کنم‌. 

نگاهش هیچ تغییری نکرد

انگار هنوز داشت حرف هامو بررسی میکرد 

نفس عمیق کشیدم

هوا به شدت اینجا رقیق بود و مطبوع !

آذرخش بلاخره لبخند زدو گفت

- تا میتونی از هوا لذت ببر جادو من اینجارو حسابی صاف و پاک و خالی کرده 

بازم ذهنمو خوند

میدونستم الان این فکرمم خونده

خندیدو گفت 

- بهتره از جیزی که تو سرته حرف بزنی الآی... اونوقت منم سعی میکنم فکرتو نخونم!

فقط نگاهش کردم

از اینکه کسی بهم دستور بده خوشم نمی اومد 

آذرخش خندیدو گفت 

- دستور نبود پیشنهاد بود. ضمنا خیلی بیشتر از انتظارم مغروری !

با این حرف بلند شدو گفت

- من به ویهان زیاد گفتم و اثر نداشت .

به سمت قفسه کتاب ها رفت و ادامه داد

- میدونم رو تو هم اثر نداره . اما امیدوارم یه روزی بفهمی ... 

برگشت سمتم 

خیره شدیم به چشم های هم 

آذرخش آروم گفت 

- غرورت میتونه بزرگترین دشمنت باشه ... پس به موقع غرورتو بشکن ...

هنوز تو حرفش بودم که رفت سراغ کتابخونه و پل نگاهمونو قطع کرد

غرورت میتونه بزرگترین دشمنت باشه

پس به موقع بشکن...

از نظر خودم آدم مغروری نبودم

آذرخش آروم گفت 

- اصلا

هنوز پشتش به من بود

میدونستم داره فکرمو میخونه 

کلافه گفتم 

- میشه یکم حریم شخصیمو رعایت کنی 

تو گلو خندیدو بازم بدون نگاه کردن به من گفت 

- باشه ... راحت باش 

کلافه نفسمو بیرون دادم.جایی بود که شکستن غرورم باعث بشه تصمیم متفاوتی بگیرم؟

تمام موقعیت ها تو سرم مرور شد 

لعنتی 

کم نبودن 

حتی همین مورد آخر و اومدنم اینجا!

اگه غرورمو میشکستم حتما تو بغل ویهان اعتراف میکردم میخوام چکار کنم!

 

با فکر به آغوش ویهان دلم بیشتر گرفت 

با صدای آذرخش از جا پریدم که گفت 

- نه این آخریه کار درستی کردی بهش نگفتی !

لعنتی کنارم بود

کی اومده بود پیشم نفهمیدم 

انگار اونم دست کمی از ارواح نداشت

با این فکرم لبخند زد

اما من با اخم نگاهش کردمو گفتم

- مرسی که حریم شخصیمو رعایت کردی

کتابی رو به سمتم گرفتو گفت

- خواهش میکنم قابل نداشت اینم برای شروع کارت 

به کتاب نگاه کردمو گفتم

- من فرصت کتاب خوندن ندارم 

خیلی جدی نگاهم کردو گفت

- نگفتم بخونش... بازش کن ...

پوفی کردمو کتابو از آذرخش گرفتم 

جلد سبز و قدیمی داشت

انگار از چرم یه سوسمار واقعی بود 

یا شایدم مار !

روی کتاب هیچ چیزی نوشته نشده بود 

بی حوصله کتابو باز کردم

با دیدن تصویر آشنای اون دریای آروم و ابر های گوله ای سفید آسمونش و سخره هایی که دفعه قبل وقتی با پورسفونه حرف زدم روش نشسته بودم جا خوردم

شوکه گفتم

- وای اینجا ...

اما ادامه جمله ام رو نتونستم بگم 

چون با شتاب به داخل کتاب کشیده شدم

Report Page