255

255


#پارت۲۵۵

#آویــــنـــا 


همون حرفای الکی گذشت تا اخرشب که مهرداد رفت تو اتاق ارش خوابید و منو دخترمم تو اتاق خودم 


مامان بهم گفت فردا رایمون هم هست و این استرس منو بیشتر میکرد از رو در رو شدن باهاش تو استرس بودم 


و میترسیدم! خیلیم زیاد میترسیدم 

ترس از چی رو نمیدونم اما استرس داشتم.   

اب دهنمو پرصدا قورت دادم و تا صبح چشم رو هم نذاشتم!


صبح روز بعد بی حال بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم 

میخواستم شیک تر از همیشه باشم از تو کمدم یه پیرهن بلند مشکی رنگ و قرمز رنگو دراورم 

بالای پیرهن دکمه میخورد و تا زیر سینه قرمز بود و از سینه به پایین مشکی ساده 

دی حین سادگی خیلیم زیبا بود  


یه ارایش ساده و ملیح رو صورتم نشوندم موهامم بالای سرم بستم و جمع شون کردم 

رو سری طرحدار مشکی رنگمم مدلدار بستم 


از خودم راضی بودم. باید قوی تر از همیشه باشم 

دخترمن اماده کردم 

با اون لباس سرهمی صورتی رنگش خواستنی تر از همیشه شده بود 


بغلش گرفتم و از اتاق رفتم بیرون به بقیه سلام دادم و کنار مهرداد ایستادم 


نگاهم کرد و در حالی که دست ژوانو میگرفت 

گفت : چقدر ناز شدی!

لبخند نصفه نیمه ایی تحویلش دادم : ممنونم 


اونم یه شلوار مشکی رنگ و یه بلوز سورمه ایی پوشیده بود تا اخرین دکمه ی پیرهنشم طبق معلوم بسته بود 


همه حرکت کردیم سمت خونه ی مامان بزرگ 

هر چی که ما نزدیک تر میشدیم استرس من و بی قرارهای ژوانم بیشتر میشد.


_اروم باش!

_نمیتونم 

_استرس تو به بچه هم رسیده نگاه چه بی قراره!


اب دهنمو پرصدا قورت دادم : میترسم بچه رو بیینه بفهمه از اونه. 

پوزخندی زد : با این بی قراری تو معلومه همه چی رو لو میدی. پس اروم باش  


چند نفس عمیق کشیدم 

_باشه 

_افرین 

بالاخره به خونه رسیدیم و رفتیم داخل همه بودن همه ی فامیلا 

مهردادو به همه معرفی کردم 

همه ازش خوششون اومده بود و ازش تعریف میکردن 


خداروشکر رایمون و زنش نبودن و من اروم شدم!

داشتم میرفتم به طرف اتاق مانتومو دربیارم که صدای زن عمو به گوش رسید 


_آوینا عزیزم

Report Page