255

255

تجربه عشق خاکستری آرام

یهو منو کشید تو بغلشو محکم به خودش فشرد

تو گوشم آروم گفت

- جان سیاوش ...

پشت ماشین بابا بودیمو میدونستم از بالا دید نداریم

عطر مردونه و دوست داشتنیشو نفس عمیق کشیدمو گفتم

- تو بری دلم برات تنگ میشه ...

همچنان تو بغلش قفل بودم 

موهامو نفس خیلی عمیقی کشیدو گفت

- دلم خودمم ... اما اینجوری بهتره آرام... زشته رو حرف پدربزرگت حرف بزنیم 

بغض کردمو ازش جدا شدم

من چم بود 

خدایا ...

از خودم انتظار انقدر احساساتی شدن نداشتم

سیاوش دقیق نگاهم کردو گفت

- سه روز دیگه میبینمت 

فقط سر تکون دادم

حرف میزدم بغضم میترکید

سیاوش به لب هام نگاه کرد

اما صدای پا اومدو از لبام چشم برداشت

جلوی در ایستادم

سیاوش سوار ماشین شدو براش دست تکون دادم 

کاش میشد نره

کاش میشد باهاش برم

سیاوش دور شدو قلبم انگار تیکه تیکه شد

چطوری انقدر وابسته اش شدم .

چقدر این حس سخت و دردناکه...

با صدای خاله به خودم اومدم که از من خداحافظی کردنو رفتن.

برگشتم خونه 

دلم میخواست هیچکس نبودو میرفتم اتاق یه دل سیر گریه میکردم

اما مجبور شدم پیش مهمونا بشینمو حرف بزنم

بلاخره تا غروب همه رفتن

بابا بزرگ باز تاکید کرد تا عروسی زیاد پیش سیاوش نرم

وقتی بلاخره تنها شدیم مامان گفت

- بهتر شد نرفتی . دو روز ببینیمت

لبخندی زدمو گفتم

- من که همش خونه ام

بابا خندیدو گفت

- معلومه دلت میخواست بری ها

سریع با خجالت گفتم

- نه ... فقط تنها رفتن برام سخته از تنبلی گفتم ماشین هست برم

اونام خندیدنو این بحث تموم شد 

مامان میوه آورد برامونو رو به بابا گفت

- اما شوهر خواهرت حسابی آبرو ریزی کرد

بابا نفس خسته ای کشیدو گفت

- آره... نمیدونم مردیکه چشه ! 

آروم گفتم

- اون همیشه اینجوری عجیب غریب بود

مامان سری تکون دادو گفت

- آره... یادتون نیست سر عروسی سولماز هم به شوهرش گیر داده بود

با حرف مامان هر دو خندیدیمو بابا گفت

- اون بنده خدارو که ترکوند... باید اما یکی جوابشو بده

مامان سریع گفت

- شما امروز جوابسو دادین دیگه 

مامان و بابا سرگرم حرف بودن که یاد عروسی سولماز افتادم ...

اونجام گیر داده بود به داماد و یادمه گفته بود شما با این برو بیا عجیبه زن گرفتی!

اون موقع این حرفش خیلی سر زبون افتاد

همه گفتن منظورش چی بود

سولماز گفت منظورش رفت آمد خانوادگیه

اما کسی باور نکرد

حالا داشتم میفهمیدم منظورش چیه

سولماز و شوهرش یه سال بود آمریکا بودن

یهو مشکوک شدم

نکنه شوهر سولمازم تو این چیزا بود که شوهر عمه میشناخت! 

تو گوشیم دنبال عکس سولماز گشتم 

یه عکس با شوهرش پیدا کردمو فرستادم برای سیاوش

یه ساعت پیش بهم مسیج داده بود که رسیده

گفت شب بهم میزنگه و این یعنی الان بهش زنگ نزنم .

برای همین منم با مسیج عکس براش فرستادمو نوشتم

احیانا این آقا که از افراد گروه هایشما نیست؟ 

خیلی سریع جواب داد

- چه نسبتی دارین؟

براش نوشتم شوهر دختر عموم میشه...

سیاوش جواب نداد!

مشکوک شده بودم

براش نوشتم 

شوهر عمه ام سر عروسیش به شوهر اینم گیر داده بود با خودم گفتم نکنه اونم تو اکیپ های شماست 

سیاوش در حال تایپ شد 

داشتم فکر میکردم اگه اونم اهل این چیزا باشه چقدر خنده دار میشه

البته خنده دار که نه 

بیشتر ترسناک 

ترسناک از اینکه چقدر آدم های دور و برمون با اون چیزی که ازشون میبینیم فرق دارن 

سیاوش جواب دادو نگاه کردم

اما باورم نمیشد چیزی که خوندم

سیاوش نوشته بود 

- آره ... نمایندگی محصولات جنسی شهر شما مال اونو برادرشه !!!!


هر روز قسمت جدید با هشتک #تجربه تو کانال آگاپه پیدا کنین


Report Page