254

254


اماچونه ام رو گرفتو مجبودم کرد به چشم هاش نگاه کنم و گفت

- آسیب نمیزنه ... لازم باشه با هم میریم 

سکوت کردم 

بغض راه گلومو بسته بود 

دوست داشتم بهش بگم میخوام برم

بگمو ویهان نذاره برم 

اما غرورم نمیذاشت حرف بزنم

ویهان سکوتمو به حساب موافقتم گذاشت

منو دوباره محکم بغل کردو گفت 

- باید یکم بخوابم. تا نخوابم این لعنتی ترمیم نمیشه 

سر تکون دادمو گفتم

- پیشت میمونم 

با این حرفم تو بغل هم دراز کشیدیم 

عطر تن ویهانو نفس عمیق کشیدم

میدونستم دلم تنگ میشه 

اشک و بغضو عقب فرستادم

برای امنیت پسرا... برای آرامش ویهان... این تنها راه بود 

سرمو رو شونه سالم ویهان گذاشتم و به صدای قلبش گوش دادم

ویهان آروم شروع به نوازش کمرم کرد

اما نرم نرم دستش کند شدو خوابید

ضربان قلبش

صدای نفس هاش 

عطر تنش

همه وسوسه ام میکرد بمونم

اما میدونستم اشتباهه...

موندنم خطرناک بود

اونا منو میخوان 

پس بهتره از اینجا دور باشم

آروم از بغل ویهان جدا شدم

وسوسه بوسیدن لب هاشو کنار زدم

رو کاغذ کوچیک یاد داشت کنار قفسه کتابخونه نوشتم 

- دنبالم نیا ویهان... خودم برمیگردم 

اینو چسبوندم به شیشه پنجره و آروم بازش کردم 

خبری از بارون نبود اما من دیگه راهمو یاد گرفته بودم

چشم هامو بستمو نفس عمیق کشیدم 

ویهان :::::: 

تو خواب و بیداری دنبال الآی گشتم 

اما حسش نمیکردم 

با کرختی چشم هامو باز کردم 

به اطراف نگاه کردم

خبری از اِلآی نبود

اتاق سرد و مرطوب بودو پنجره نیمه باز !

یه کاغذ سفید به پنجره چسبیده بود ...

لعنتی... لعنتی ...

بدون خوندن یادداشتش ذهنم تا آخر خط رو خونده بود...

اِل آی رفته بود ...

اون رفته بودو من لعنتی متوجه نشدم

با عصبانیت داد زدم

- لعنت به من... 

اِلآی :::::::::

جلو کلبه آذرخش بودم

همزادم منو تا اینجا رسونده بود

اما از اینجا به بعدو باید خودم میرفتم

نفس عمیق کشیدمو خواستم در بزنم که در باز شد

آذرخش لبخندی زدو گفت

- زودتر از اینا منتظرت بودم 

با تعجب نگاهش کردم که کنار ایستاد تا وارد شم و گفت 

- ویهان خیلی مغروره و تو بد تر از اون ... اما میدونستم دیر یا زود مجبورین قبول کنین هر دو نیاز به زمان دارین 

از حرفش دلم گرفت

دوست داشتم برگردم بیرون 

انگار فکرمو خوند

چون درو بستو گفت

- حالا هم به غرورت بر نخوره ... بهتره زوتر کارتو شروع کنی تا بتونی برگردی 

سوالی برگشتم سمتش

برای اولین بار چهره اش رو دقیق تر نگاه کردم

خیلی نافذ و پر غرور نگاهم کرد 

این اولین بار بود با آذرخش تنها میشدم .

تازه دیدمش اما به وضوح حس کردم رفتارش با دفعات قبل کمی فرق داره!

یه لحظه از تصمیمم ترسیدم‌‌‌...

آذرخش یهو لبخند شیطومی زدو گفت 

- فکر کنم ویهان بهت نگفته بود من میتونم ذهن هارو بخونم؟

Report Page