253

253


صبح زودتراز همیشع بیدار شدم 

مانتوشلوار رسمی پوشیدم 

یکم آرایش کردم 

درحدی که بی روح نباشم 

آژانس گرفتم و رفتم شرکت 

در طول این مدت که اینجا کار میکردم بجز سها و دریا بقیه باهام خوب بودن کاری باهم نداشتیم ولی امروز حتی نگاهای بقیه هم فرق کرده بود 

سیستمم روشن کردم و مشغول کار کردن روی جزعیات آخرین پروژه ای که بهم سپردن شدم 

تجربم کم بود  

کارای آسون و راحت رو بهم میسپردن ولی کم کم از بقیه کارها هم داشتم سردر میاوردم 

ساعت یازده بود و هنوز خبری از مادر حامد نشده بود 

گوشیمو برداشتم و برای حامد نوشتم

+...مامانت پشیمون شده از اومدن؟ 

چنددقیقه بعد نوشت

-...داره میاد بالا 

از توآینه جیبیم خودمو چک کردم 

در اتاق باز بود و اگع کسی رد میشدمیدیدم 

چنددقیقه بعد حامد و مادرش باهم از جلوی اتاقمون رد شدن و وارد اتاق حامد شدن

نیم ساعت بعد اومدن بیرون و وارد اتاق ما شدن 

مادرش هنوز منو ندیده بود 

همگی ایستادیم حامد بچهارو معرفی کرد به من که رسید گفت

-...خانم مهندس بهار ستوده  

مادرش اول با تعجب و بعد بانگاهه مغروری باهام دست داد 

حامد چند لحظه از اتاق بیرون رفت اما مادرش هنوز ایستاده بود سها کنارم ایستادوگفت

-...مهندس آریا مهر با پارتی بهارو استخدام کرد وگرنه فکر نمیکنم خودش میتونست اینجا استخدام شه

50پارت جلو تر تو کانال وی ای پی آماده هست.‌ برای عضویت تو کانال خصوصی و خوندن پارت های بیشتر و جلوتر به خودم پیام بدین.

https://t.me/SJo_sara


💚❤💛💗💜💙

Report Page