253

253


#رئیس_پردردسر 

#۲۵۳

دهنم باز و بسته شد

اما صدایی ازش بیرون نیومد .چی میگفتم ؟

متئو

چرا اینجا بود ! 

تکیه داد به صندلیش و گفت

- داستان از اونجایی شروع شد که ... هیچ دختری جوابگو فانتزی های ذهنی من نبود.

ناباورانه نگاهش کردم و گفت

- پس من از فانتزی های سکسیم نوشتم و اینجوری رمان اولم نوشته شد ! 

دهنم باز و بسته شدو لب زدم

- رمان اولت؟

سر تکون داد

لبخندی زد و گفت 

- اون موقع ۲۵ سالم بود

هنگ نگاهش کردم و گفت

- و رمان منشی اغوا گر من ... دقیقا در مورد خودته ...‌

لب زدم

- تو ... تو تئو لایتی؟

سر تکون داد و گفت

- متئو کلایت .... تئو ... لایت ... فکر میکردم بتونی حدس بزنی .

هنگ بودم

لب زدم

- من تمام مدت داشتم با تو درد و دل میکردم

سر تکون داد 

خدای من

خدای بزرگ 

ناباورانه گفتم

- تو نامردی

ابروهاش بالا پرید و گفت

- من ؟ چرا ؟

خواستم بلند شم 

اما سریع مچ دستم رو گرفت و گفت

- تو حرف هاتو زدی ... حالا نوبت حرف های منه

با تندی گفتم

- نمیخوام بشنوم 

اما متئو مچ دستمو فشار محکمی داد و گفت

- باید.... بشنوی ..

Report Page