252

252

hdyh

سلام سلام

شرمندتونم بچه‌ها ببخشید ☹☹☹☹

زیاد حرف نمیزنم بریم سراغ پارت

252

سرم رو تکون دادم تا از بهتم کم شه 

-فهمیدی چجوری زنده مونده؟

نیک شونه‌ای بالا انداخت و به پشتی مبل تکیه داد 

به سمت نیک رفتم و روی مبل نزدیکش نشستم 

پاهام رو روی میز گذاشتم و ساعد دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم 

-برای انتقام اومده؟ 

تو همون حال سرم به نشونه‌ی نفی تکون دادم 

سکوت شد

-با مالیا حرف زدم 

نزدیک اومدن نیک رو از فاصله‌‌ی صداش تشخیص دادم 

-چی گفت؟

-گفت اون پر درده، گفت نمی‌خواد بهشون آسیب بزنه 

دستم رو از روی چشم‌هام برداشتم، پاهام رو زمین گذاشتم و زانوهام رو تکیه‌گاه آرنج‌هام کردم 

-نیک، شاینا گفت بهت بگم نگران نباش اون نیومده آتنا رو ازت بگیره 

اخم‌های نیک توهم رفت 

-بخواد هم نمیتونه، اون کسی بود که ولمون کرد تا از جهنم فرار کنه بخاطر همین باید میمرد اما حالا زنده‌اس چجوریش رو نمیدونم ولی اون حقی در قبال دختر من نداره 

دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و بلند شدم

-باید باهاش حرف بزنی، بهش سخت نگیر 

سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد

-از کجا میدونی کمکمون میکنه؟ 

سرم رو به طرفین تکون دادم

-هیچ ایده‌ای ندارم که چرا بهش اعتماد دارم ولی مطمئنم اون خودش اسیر کسیه 

نیک بیخیال شونه‌ای بالا انداخت 

-من باورش ندارم 

-میدونم، ولی به خاطر ایوا و مالیا مجبوریم که باورش کنیم. جون زندگیم تو دست اونه 

نیک چشم‌هاش رو بست و سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد 

- باشه باهاش حرف میزنم ولی فکر نکنم بتونه کمکمون کنه 

-باید ببینیم چی میشه 

به سمت در رفتم 

-پاشو بیا به هوش اومده

Report Page