252

252


#پارت۲۵۲

#آویــــنـــا


_اصلا برام مهم نیستی که بهت شک کنم!

حس کردم رنگش پرید و ناراحت شد اما سعی کرد به روی خودش نیاره 


_پس اگه برات مهم نیستم چرا میخوای گوشیمو چک کنی؟؟؟ 

_نمیخوام مادر بچه م یه خیانتکار باشه!


بلند شد اومد رو به روم ایستاد 

_یه زمانی دوست داشتم رایمونم!

ابرویی بالا انداختم : یه زمانی؟؟


_اره اونقدر دوست داشتم که بخاطرت از سامی گذشتم. اونقدر دوست داشتم که بابتش بهت خیانت کردم... از همون روزی که دیدمت عاشقت شدم 


اما من واسه چی بودم؟؟؟ من کجای زندگی تو بودم؟؟ دقیقا کجاااا  

فقط تو تخت خوابت بودم؟؟؟ 

دستمو تو جیبم فرو کردم 


_ من تو طول زندگیم عاشق یکی بودم فقط و خواهم بود 

اب دهنشو پرصدا قورت داد 

خم شدم رو صورتش و اروم لب زدم : اون زن کسی نیست جز آوینا  


نفساش تند شد و با نفرت گفت : از تو و اوینا متنفرم 

_متنفر باش چون اون قلب منو داری و تو...


نگاهی به سرتاپاش انداختم و با تمسخر گفتم : تو حتی جسم منم نداری!


و بی توجه به نگاه گریانش از اتاق خارج شدم.


( آوینا ) 


نگاهی به پسر بسیجی انداختم،ژوانو پیش مرجان خانم گذاشتم

میخواست راحت ماجرا رو بهش بگم!


شروع کردم به تعریف ماجرا از عروسیمون گرفته تا ماجرای تهران رفتنم و مامان بزرگم 


متعجب نگاهم میکرد  

_یعنی میگید من الکی شوهرتون شم؟؟ 

سرمو تکون دادم : بله  


_من نمیتونم شما نامحرم هستید 

نالیدم : خواهش میکنم باور کنید اگه احتیاج نداشتم اگه کارم گیر نبود ازتون کمک نمیخواستم!


اب دهنشو پرصدا قورت داد 

_ باید فکر کنم 

_زمان زیادی ندارم 


تو چشمام نگاه کرد 

تو چشماش نگاه کردم 

چندمین ساکت موندیم که یهو گفت 

_اگه صیغه م میشی میتونم قبول کنم 


چشمام گرد شد

Report Page