252

252


۲۵۲

نمیدونستم‌حسمو به روی نیما بیارم یا نه

میترسیدم شک الکی باشه

اما ته دلم میگفت نباید خودتو هم به نفهمی بزنی.

نیما یه ابرو بالا دادو گفت

- چیزی شده ؟ 

با تکون سر گفتم نه

نشستم سر میز و گفتم

- نه ... بهنام چی میگفت

- هیچی کار و شرکت 

- اما الان جمعه است که 

خودشو مشغول برش زدن‌پیتزا نشون دادو گفت 

- باشه . ربطی نداره. کار که تعطیلی نداره.

نفسمو سنگین از ریه هام بیرون دادم .

نشستم پشت میز و گفتم 

- باشه.

مشکوک نگاهم‌کرد 

اما چیزی نگفت .

منم حرفی نزدم.

اون روز گذشت .

با کارای خونه و مرتب و تمیز کردن 

اما حواسم به نیما بود.

اون شب هم خیلی تو گوشی بود تا بخوابیم

نیما همیشه تو گوشی بود

اکثرا در حال چک کردن اخبار و سهام فارکس بود .

اما اون شب حساس شده بودم

کنارش دراز کشیدمو آروم خودمو بالا کشیدم

از بغل دستش با گوشی نگاه کردم

اما قبل اینکه ببینم چیه صفحه گوشیو خاموش کرد

گذاشت کنار پاتختی و چرخید سمتم 

با شیطنت گفت

- بریم تجدید خاطرات ؟

پتو کشیدم تا گردنم بالا و گفتم

- خیلی خسته ام 

انتظار داشتم پیگیر شه بیخیال نشه

اما دستشو انداخت رومو گفت 

- باشه پس بخوابیم فردا و پسفردا اینجا تعطیله میتونیم تجدید خاطرات کنیم 

درونم آشوب بود

هر حرکت نیما برام معنی دار شده بود

حال خیلی بدی داشتم

تا صبح نفهمیدم چطور خوابیدم

با عطر قهوه بیدار شدم

تصمیم گرفتم امروزو با فکر سالم شروع کنم

بلند شدم رفتم آشپزخونه

 اما باز نیما رو تراس در حال مکالمه بود 

تمام حس های بد برگشت

آروم و کاملا بی صدا رفتم سمتش

نیما داشت میگفت

- نه ... من هیچ چیزیو فراموش نکردم ! کسی که فراموشی داره توئی... تو یادت رفت اون اول چی به من میگفتی؟! 

پاهام خشک شد ...


سلام دوستان. مرسی از محبتتون و از تبریکاتتون. انشالله به زودی میام اینستاگرام. فعلا اما خیلی درگیرم.

راستی رمان حس گمشده که داستان آرش بود، دوست بابای امی ، الان تو کانال فال و ماه رایگان داره پارت گذاری میشه.

اینم لینک پارت اول 👇

https://t.me/falomah/67644

Report Page