252

252


_...فردا انشالله میریم محضر راستش میخواستم باهات صحبت کنم دیگه وقتی نمونده از تصمیمتون مطمعنین؟ 


دلم مبخواست یه چشم براش بچرخونم و بگم اگه مطمعن نبودیم که چندماهه انقدر خون جیگر نمیخوردیم ولی بجاش لبخند کوتاهی زدم و گفتم 


+....ما مطمعنیم 


مشغول زدن حرفای معمولی بودیم که زنگ خونه رو زدن طبق عادت خواستم بلندشم که مادرش زودتر از من به خودش اومد و درو باز کرد 


با دیدن پریا جفت ابروهام بالا پرید اصلا نمیددنستم چی بگم !

مثلا خالش تازه فوت شده اینجا چیکار میکرد! 


به اجبار بهش تسلیت گفتم و هرسه دوباره نشستیم 


با دو کیلو آرایش یه دستمال دست گرفت و خیلی نمادین به بینیش نزدیک کردو گفت


+....زنعمو جون بااینکه خودتون میدونین ما توچه وضعیتی هستیم امااصلا دلم نیومد تنهاتون بذارم میشه لطفا چنددقیقه با من بیاید داخل اتاق ؟


رفت داخل اتاق و مامان امیر هم پشت سرش وارد اتاق شد  


اصلا صداشون نمیومد که چی میگن گوشیمو برداشتم و برای امیر نوشتم 

"...عنتر خانومم اومده اینجا رفتن داخل اتاق خدا میدونه داره به مامانت چی مبگه..."


خیلی زود امیر جواب دادو نوشت 

"...هرچی گفتن بهت خیلی فوری بهم بگو حس خوبی به اومدنش ندارم ...." 


فقط نوشتن منم و گوشیو گذاشتم کناد 


بعد از پنددقیقه پریا با چهره ی خوشحال و مادر امیر با چهره ای که هیچ حسی از توش معلوم نبود اومدن بیرون 


یکم بینمون سکوت بود و بعد از اون مامان امیر گفت


_...مهساجان بلند شو باهم تایجایی بریم لازمه 

+...کجابریم؟ امیر میدونه؟ 


نگاهی بین پریا و مادرامیر رد و بدل شدو پریا بلافاصله گفت

_....توراه بهش پیام میدیم بیاین بریم 


خیلی سریع و باعجله از خونه زدیم بیرون سوار ماشین شدیم و کل مسیر هرجی پرسیدم کجا میریم فقط منو پیچوندن 


گوشیم آماده روی شماره ی امیر بود استرس داشتم الاخره پریا پارک کردو گفت


_....بفرمایید رسیدیم 

با دیدن تابلوی دکتر زنان فهمیدم هدفش چیه ! 


با سرعت نور ادرس دکتر و برای امیر فرستادم و فقط ندشتم زود بیا !

Report Page